گرچه خرابم.ولی در ویرانه ام گنجی ست.گنجینه میراث عشق فرهاد.فریاد اودیس واحساس پاک ژولیت.احساس پابرهنه های دنیای زیبای زمین.احساس سرخوردگان از محبت من وتو وواماندگان قافله تجدد وتمدن.نگران کودک بی پناهی که دیشب در سرزمین من و تو به خاطر لقمه نانی بیدار مانده است.نگران دختر زیبا ومعصوم همسایه که به خاطر خواست من و تو به بیراهه رفته است.نگران زرد شدن درخت ها.خشکیدن گل ها.آلوده شدن آبها.هوای مادربزرگها.هوای خودمان و...........دلم می خواهد آرزوهایم را با شوق و اشک برسر در هر مسجد و صومعه ایی بنویسم. ای آنکه در زندان بی عدالتی ها در بندی.ای آنکه در زندان وجدان خود محبوسی.ای زن.ای مرد.من تو را آزاد می خواهم.رها از ترس.رها از غم. من تو را در اوج می خواهم...........عقاب عطش مرا به اوج آرزوهایم برده است.به یک دنیای خیالی!!!خیالاتی دورو درازوغیر قابل دسترس. بمان تا برایت بگویم.از ثانیه های بی کسی ام.از بی نهایت دلتنگی هایم.از بیقراری دل بی تابم...از بغض بی صدای دلم.از سکوت هزار ساله واز غربت دلگیر نگاهم....این آخرین سطر دلتنگی ام را بخوان.