از سروصدای شدیدی که در بیرون اتاق به پا شده بود،چشمانش گشوده شد.خودش را روی تخت نیم خیز کرد،می خواست از جایش برخیزداما...صداها شدیدتر شد.قلبش شروع به زدن کرد.به شدت ترسیده بود.آن روز هرگز گمان نمی کرد آن دادوفریادها شروع دعواهای هر روزه باشد!آن روز به شدت گریست وبعد از آن اشک هایش همیشه برای جاری شدن در نهانخانه چشمانش به انتظار نشست.هرگز فکر نمی کرد عاقبت زندگی آنها اینچنین شودوحال دوسال از جدایی پدر ومادرش می گذشت.آن دو در نهایت سقاوت و بدون هیچ اعتنایی به وجود او،راهشان رااز هم جداکردند.هریکجاده ایی رامقابل خود علم کرد واو شد سنگی بر سر راهشان.هریک اورا به مانند توپی به هم پاس می دادند واودر این دست به دست شدن ها از هم پاشید!پرده ایی اشک چشمانش را پوشاندهمه چیز به سرعت شروع شدوباهمان سرغت خاتمه یافت ودر نهایت نه پدر او را می خواست نه مادر !!پدر که راه دیار غربت مسیرراهش شدوفرزندش شی ایی اضافی!وشوهر جدید مادر او را نمی خواست!این بار سپرده شد به دستان مادر بزرگ.کسی که شب گذشته در اوج پیری وتنهایی جان سپرد!وبارفتنش باز او تنها ماند واین بارتبدیل شد به یک توپ سرگردان!!!که هیچ مقصدی نداشت.مادر مجبور شد او رانزدخودببرد.موجوداضافه بودن غیراز این معنایی داشت؟آخ که چه احساس بدی است سربار بودن واین احساس رابابندبندوجودش حس کرد.خصوصا وقتی شوهر مادرش به خاطر او با مادرش دعوا کرد!رفتن مادربزرگ هرچقدر هم برایش سخت بود اما این حس آخری در گوشش مدام زمزمه می شد.گویی شخصی درست در کنار گوشش فریاد می زد:بیچاره!اضافی!کسی تو رو نمی خواد!تا کی سر بار بودن!پا شو یه کاری بکن.
در نهایت ناامیدی گریه کرد.به هق هق افتاد ام صدا دست بردار نبود.حسی سریع به مانند یک صائقه از درونش گذشت بله اوهم باید راهش راجدامی کرد.یک زندگی مستقل!تنهاراه نجات فرار بود!!!نیمه های شب صلانه صلانه از خانه شد ودیگر هرگز نتوانست بازگردد...وحال در آن گوشه پرت پارک به این می اندیشید که ای کاش برای همیشه سر بار دیگران می ماند ولی عاقبت کارش به اینجا نمی رسید.همه چیزش را باخته بود.همه چیز وتنها راه نجات....روز بعد خورشید که در اوج زیبایی وروشنایی به جایگاه همیشگی اش آمد تنها توانست پیکر جوان دختری رانمایان کند که در اندوه وتنهای بادرد وحشتناک بی عدالتی برای همیشه خفته بود.کسی که گناهش این بود:دوموجود خودخواه هرگز نخواسته بودند او را ببیننذ!وقلب پاک او را در همان دوران لبریز از کینه ونفرت به حال خودش رها کردند تا در تمام ساعات تنهایی با خود خلوت کند وروز به روز بیشتر در سایه افسردگی فرو رود ودر آخر...
می دونم این داستان می تونه چهره واقعی به خودش بگیره.خیلی از داستان ها هستن که در واقعیت اتفاق می افتن اما آرزو دارم که هرگز چنین اتفاقاتی نیفته!!!!!میدونید به چی فکر می کنم ؟چی میشد که هکه آدما فقط یه رو داشتند؟ولی خنده داره چون دست ما دو رو داره پس خودمون هم...
در عین واقعیت دردناکه...