گفتگو با خدا

(ریتا استریکلند)
خواب دیدم که در خواب با خدا گفتگویی داشتم.........خدا گفت پس می خواهی با من گفتگو کنی؟.......گفتم اگر وقت داشته باشید.......خدا لبخند زد......وقت من ابدی است.......چه سوالاتی میخواهی از من بپرسی؟.......پرسیدم چه چیز در مورد انسان شما را بیش از همه مورد تعجب قرار میدهد؟........خدا پاسخ داد......اینکه آنها از بودن در دوران کودکی سیر میشوند و عجله دارند زودتر بزرگ شوند......و بعد...... حسرت دوران کودکی را میخورند.......اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول میکنند ......و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.......اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال را از دست میدهند؛آنچنانکه نه در حال زندگی میکنند نه در آینده.......اینکه چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد..و..آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند......و من باز پرسیدم به عنوان خالق انسانها میخواهید آنها چه درسی از زندگی یاد بگیرند؟........خدا با لبخند پاسخ داد......یاد بگیرند نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن کرد.........اما میتوان محبوب دیگران شد......یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند...... یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری داشته باشد؛بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.......یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم؛و سالها وقت لازم دارد تا آن زخم التیام پیدا کند.........با بخشیدن،بخشش یاد بگیرند.........یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند........اما بلد نیستند احساساتشان را ابراز کنند...........یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع نگاه کنند و آن را واحد ببینند..........یاد بگیرند که همیشه لازم نیست دیگران آنها را ببخشند؛بلکه خودشان هم باید خودشان را ببخشند........و یاد بگیرند که من اینجا هستم ..............برای همیشه
**************************************************************
 
 
به هیچ وجه خدا را لمس نکردم
ولی خدایی که قابل لمس باشد دیگر خدا نیست
اگر هر دعایی را هم اجابت کند همین طور
همان جا بود که برای نخستین بار حدس زدم که عظمت دعا بیش از هر چیز
در این نهفته است که پاسخی به ان داده نمیشود
و زشتی سوداگری را به این مبادله راهی نیست
این را هم دریافتم که اموختن دعا- اموختن سکوت است
و عشق فقط از جایی شروع میشود که دیگر
هیچ انتظاری برای گرفتن هیچ چیز وجود نداشته باشد
عشق تمرین نیایش است
و
نیایش تمرین سکوت
 
 
"یادمان نرود زندگی کنیم"
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.دادزد و بد وبیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد،جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:
        عزیزم بدان که یک رزو دیگر را هم از دست دادی!           
تمام روز را به بد و بیره و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق وهقش گفت: اما با یک روز..... با یک روز چه کاری می توان کرد.....؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: 
                                  حالا برو و زندگی کن                               
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود، زندگی از لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد..... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاهداشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود،می تواند بال بزند، می تواند، پا روی خورشید بگذارد و می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما..... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید  و به  آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
    او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود.  
 
 
  
 ********************************************************************************
 
  
بلای آسمانی
 
در قصه ای قدیمی حکایت می کنند، که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور، مردم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خدا قرار گرفتند، خدا بر آن شد که تنبیهی سخت بر آنها مقرر فرماید. تنبیهی سخت تر از آتش، سیل، زلزله و بیماری، تنبیهی که نسلها را سوزانده تر از آتش بسوزاند، بی آنکه کسی بیندیشد یا به آن واقف شود.
پس خداوند دو کلمهء ((دوستت دارم)) را از ذهن وقلب مردم پاک کرد، چنانکه از روز ازل آن کلمات را نشیده و نه گفته و نه احساس کرده باشند. ابتدا همه چیزعادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود، اما بلا کم کم رخ نمود، زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزندش کند، هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را به دیگری واگذارند، آنگاه که انسانها، دو همسایه، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند. زبانها بسته بود و زبانها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه این نیازها بود، از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگیها سیراب نمی شد.
 و بعد...
کم کم سینه ها سرد شد، روابط گسست، و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد، دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت، آدمها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه ای از خود پرسیدند: چه شد ما به اینجا رسیدیم، کدام نعمت از میان ما رخت بربست؟ اندوه امانشان را برید. خداوند دلش به حال این قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند، سوخت و کلمات ((دوستت دارم)) را به قلب و ذهن آنها بازگرداند.......... خدا را شکر ما هنوز می توانیم به یکدیگر بگوییم:
((دوستت دارم)).!!
نظرات 7 + ارسال نظر
محمود پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:44 ب.ظ http://www.iransohrab.net

سلام . از اینکه با وبلاگ شما آشنا شدم خیلی خیلی خوشحالم ... به ما هم سر بزن و خوشحال میشیم که یه لینک هم به ایران سهراب بزنی ...
برای تشکر از نوشته هات فقط می تونم بگم که : آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

علی و آزاده پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:46 ب.ظ http://aliazi.blogsky.com

avallllllllllllll

سفر کرده پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:12 ب.ظ http://safarkarde.blogsky.com

خطی ز دلتنگی نوشت ..... خط و زد و آرام با تنهایی رفت ....
زیباستی .....
دلت دریا

دیوونه خودتی جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:54 ق.ظ http://divoonekhodeti.blogsky.com

اشکی که بی‌صداست
پشتی که بی‌پناست
دستی که بسته است
پایی که خسته است
دل را که عاشق است
حرفی که صادق است
شعری که بی‌بهاست
شرمی که آشناست
دارایی من است
ارزانی شماست ...!!!
................
من لینکیدم

ویروس جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:55 ق.ظ http://DataBus.persianblog.com

امروز سلیمانم ، کانگشتریم دادی / وان تاج ملوکانه ، بر فرق ِ سرم آمد *** از حد چو بشد دردم ، در عشق سفر کردم / یارب چه سعادت ها ، که زین سفرم آمد == شمس تبریزی

دیوونه خودتی جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:43 ق.ظ http://divoonekhodeti.blogsky.com

وقتی سر یه دو راهی موندی

می شه راه سومی را انتخاب کرد ...؟؟؟

محسن سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1384 ساعت 04:59 ب.ظ http://mohsen913.blogfa.com

سلام وبلاگتون زیباست موفق باشید راستی خوشحال می شم به وبلاگم یه یر بزنید و راهنمایی کنید پیروز باشید http://mohsen913.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد