مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظه ای می نشیند آواز می خواندواحساس می کند که شاخه می لرزد ولی به آواز خواندن ادامه می دهد زیرا مطمئن است که بال و پر داردو
ویکتور هوگو
از سروصدای شدیدی که در بیرون اتاق به پا شده بود،چشمانش گشوده شد.خودش را روی تخت نیم خیز کرد،می خواست از جایش برخیزداما...صداها شدیدتر شد.قلبش شروع به زدن کرد.به شدت ترسیده بود.آن روز هرگز گمان نمی کرد آن دادوفریادها شروع دعواهای هر روزه باشد!آن روز به شدت گریست وبعد از آن اشک هایش همیشه برای جاری شدن در نهانخانه چشمانش به انتظار نشست.هرگز فکر نمی کرد عاقبت زندگی آنها اینچنین شودوحال دوسال از جدایی پدر ومادرش می گذشت.آن دو در نهایت سقاوت و بدون هیچ اعتنایی به وجود او،راهشان رااز هم جداکردند.هریکجاده ایی رامقابل خود علم کرد واو شد سنگی بر سر راهشان.هریک اورا به مانند توپی به هم پاس می دادند واودر این دست به دست شدن ها از هم پاشید!پرده ایی اشک چشمانش را پوشاندهمه چیز به سرعت شروع شدوباهمان سرغت خاتمه یافت ودر نهایت نه پدر او را می خواست نه مادر !!پدر که راه دیار غربت مسیرراهش شدوفرزندش شی ایی اضافی!وشوهر جدید مادر او را نمی خواست!این بار سپرده شد به دستان مادر بزرگ.کسی که شب گذشته در اوج پیری وتنهایی جان سپرد!وبارفتنش باز او تنها ماند واین بارتبدیل شد به یک توپ سرگردان!!!که هیچ مقصدی نداشت.مادر مجبور شد او رانزدخودببرد.موجوداضافه بودن غیراز این معنایی داشت؟آخ که چه احساس بدی است سربار بودن واین احساس رابابندبندوجودش حس کرد.خصوصا وقتی شوهر مادرش به خاطر او با مادرش دعوا کرد!رفتن مادربزرگ هرچقدر هم برایش سخت بود اما این حس آخری در گوشش مدام زمزمه می شد.گویی شخصی درست در کنار گوشش فریاد می زد:بیچاره!اضافی!کسی تو رو نمی خواد!تا کی سر بار بودن!پا شو یه کاری بکن.
در نهایت ناامیدی گریه کرد.به هق هق افتاد ام صدا دست بردار نبود.حسی سریع به مانند یک صائقه از درونش گذشت بله اوهم باید راهش راجدامی کرد.یک زندگی مستقل!تنهاراه نجات فرار بود!!!نیمه های شب صلانه صلانه از خانه شد ودیگر هرگز نتوانست بازگردد...وحال در آن گوشه پرت پارک به این می اندیشید که ای کاش برای همیشه سر بار دیگران می ماند ولی عاقبت کارش به اینجا نمی رسید.همه چیزش را باخته بود.همه چیز وتنها راه نجات....روز بعد خورشید که در اوج زیبایی وروشنایی به جایگاه همیشگی اش آمد تنها توانست پیکر جوان دختری رانمایان کند که در اندوه وتنهای بادرد وحشتناک بی عدالتی برای همیشه خفته بود.کسی که گناهش این بود:دوموجود خودخواه هرگز نخواسته بودند او را ببیننذ!وقلب پاک او را در همان دوران لبریز از کینه ونفرت به حال خودش رها کردند تا در تمام ساعات تنهایی با خود خلوت کند وروز به روز بیشتر در سایه افسردگی فرو رود ودر آخر...
می دونم این داستان می تونه چهره واقعی به خودش بگیره.خیلی از داستان ها هستن که در واقعیت اتفاق می افتن اما آرزو دارم که هرگز چنین اتفاقاتی نیفته!!!!!میدونید به چی فکر می کنم ؟چی میشد که هکه آدما فقط یه رو داشتند؟ولی خنده داره چون دست ما دو رو داره پس خودمون هم...
یکی از آرزوهایش پرنده شدن بود.پرواز کردن وشناور بودن،نه در آبی دریا که در پهنه آسمان ها!رویای کودکی اش بودوحال احساس می کرد می تواند به آرزویش برسد،شب یلدا بود.طولانی ترین شب سال!روزی که همه خانواده دور هم جمع می شدند.آقاجان کتاب حافظ را بر می داشت وفال می گرفت.سال پیش با صدای بلند آرزویش را گفته بود وهمه یکصدا به او خندیده بودند!آقاجان او را محکم در آغوش فشرده بود؛به دختر من نخندید!خودم عید امسال با هواپیما می برمت مشهدتا پرواز کردن راتجربه کنی!
اما آقاجان نماند تا به قولش را وفا کند.او رفت.یکی از روزهای زمستان بار سفرش را بست.رفت ودیگر برنگشت.هر وقت کتاب حافظ را در کتابخانه می دید با دستان کوچکش کتاب را بر می داشت.صفحه ایی باز می کرد ومی داد مادرش بخواند.آخر خودش سواد نداشت.تازه امسال راهی مدرسه شده بود.قرار بود اول عید به همراه آقاجان به مشهد برود.واز آن بالا به شهر و آدم های زیر پایش نگاه کند!واز آن بالاببیند ابرها به چه شکل هستند.همان طور که از پایین می دید؟مثل یک گلوله پنبه؟!
آقا جان رفت.کسی هم قول آقاجان یادش نماند تا دیشب که آقاجان به خوابش آمد وگفت:”دخترم فردا می برمت تا بفهمی پرنده شدن یعنی چی“
آقاجان می خواست به قولش عمل کند.او می توانست پرواز کندوصبح قبل از اینکه به مدرسه برود از مادرش پرسید:بلیط هواپیما خریدین؟قراره بریم مشهد؟
مادر به حرفش خندیدوگفت:دختر بازخیالات ورت داشت!کی گفت می ریم مشهد؟کی گفت بلیط خریدیم؟!!
پس آقاجان چه گفته بود؟مگر قرار نبود پرواز کند؟او که بال نداشت!چشمانش رابست وچهره آقاجان مقابلش جان گرفت وحرفهایش راباگوش جان شنید.بی خیال به نگاه های حیران مادرش،با صدای بلند گفت:اما من امروز پرواز می کنم.حالامی بینید!ومادر باز به اوتشر زده بودوبرادر بزرگش لقب دیوانه را به او داده بود!ولی او می دانست که آقاجان هرگز دروغ نمی گوید.از مادرش خداحافظی کرد وقبل از اینکه از خانه خارج شود به اتاقش رفت.قلکش را برداشت.اندوخته اش را برداشت!!ودرون کیفش مخفی کرد تا مادر آن رانبیندو با احتیاط از خانه خارج شد.می خواست پیش آقاجان برود.او قول داده بود که می تواند مثل پرنده ها پرواز کند!آقاجان قول امروز راداده بود!باید پیشش می رفت واز او کمک می گرفت.دیگر بچه نبود.هفت سال داشت!برای رفتن احتیاج به ماشین داشت.کنار خیابان ایستاد ودست تکان داد.ماشینی نگاه داشت.مردی که پشت فرمان نشسته بود صورت آرامی داشت،یک جور خاص مهربان بود!مردی هم بر روی صندلی کناری نشسته بود که نمی شد گفت شبیه راننده است ولی...از آن دومرد هم ترسید وهم نترسید!!!”می خوام برم پیش آقاجان“”تنهایی!“”من بزرگ شدم.هفت سالمه“”آدرسش رو بلدی؟“آدرس را بلد بود!وخودش تعجب کرد!مرد بدون سوال بیشتر سوارش کرد.پیش آقاجان می رفت .او قول داده بود نه یکبار بلکه دو بار!حتما آقاجان هم منتظرش بود!بله حتما منتظرش بود!به مرد راننده نگریست که بدون هیچ سوالی او را می برد بدون اینکه بپرسد پول دارد یا نه!به کیفش دست کشید.قلکش پر پر بود!
به محض رسیدن دو مرد هم با او پیاده شدندودر کنارش به را افتادند.برگشت و گفت:خودم راه رو بلدم.”ما هم همراهت می یایم.“از آن دو مرد ترسید.از تنهایی و سکوت اطرافش ترسید!اما تا به روبرو نگریست آقاجان را دید.داشت به رویش می خندید.به سویش پر کشید!درست مثل یک پرنده بین زمین وهوا معلق شد.وتازه به اطرافش دقت کرد.دور و بر او خالی نبود!پدر را دید، مادر را دید،برادر و خواهر هایش را دیدو...همین طور کسی را دید که روی دست می بردند.جثه کوچکی داشت.رویش ملافه ایی سفید کشیده شده بود و...به آقاجان نگاه کرد که به قولش وفا کرده بود!چه حس شیرینی داشت!درست مثل یک پرنده سبک بال شده بود.دست در دست آقاجان داده بود وحس شیرین آزادی را با تمام وجود حس می کرد
هر نیمرو حاوی یک پیام فلسفی مهم است. در هر نیمرو، همان چیزی که بنا بر فهم عمومی، دقیقا باید «تمامرو» به شمار آورده شود، به طرزی کاملا عجیب «نیمرو» نامیده شده. پس نیمرو حامل این پیام مهم است: تنها چیزی که وجود دارد نیم روست. تمامرو وجود ندارد. رو وجود ندارد: تمام حقیقت همیشه نیمی از حقیقت است و تمام فریب همیشه نیمی از فریب.
دو نیمروی عین هم نمیتوان درست کرد. هیچ دو نیمرویی در دنیا شبیه به هم نیستند. پس چیز متقارنی در جهان وجود ندارد. امر متقارن وجود ندارد. مرکز تقارنی وجود ندارد (که دو نیمرو را به تمامرو تبدیل کند). هویت وجود ندارد (تمامرو وجود ندارد). تنها رویداد (نیمرو) است که هست. که دیگر نیست (خورده شد). که رویداد (نیمروی) دیگریست که هست. که دیگر نیست (خورده شد). و همینطور تا آخر.
(حالا باز) دو نیمروی عین هم نمیتوان درست کرد. هر نیمرو رویدادی یکه است در تاریخ هنر. نیمرو هر بار به شیوهای کاملا منحصر به فرد بیان (پخته) میشود و شکلی کاملا غیرقابل پیشبینی و خاص به خود میگیرد (تابه = بوم، تخممرغ = رنگ، نیمرو = اثر هنری). پختن و خوردن نیمرو نشانهی کاملی از آفرینندگی است.
نیمرو یادآوری این نکته است که یک ماهیتابه توی آشپزخانه چقدر ممکن است از یک تابلوی هنری-تاریخی که از دیوار یک گالری آویزان شده، هنریتر باشد. نیمرو به این ترتیب ماهیت فریبکارانهی تاریخ هنر، شیوههای آکادمیکِ تولید و نقد هنری و سبک مصرف سرمایهدارانهی هنر در دنیای معاصر (هنر به مثابه کالا و تزیین) را به خوبی افشا میکند (جلز و ولز = موسیقی اعتراض).
نیمرو پذیرنده است. انواع چیزها را میتوان در نیمرو ریخت. نیمرو این توانایی را دارد که به راحتی با انواع چیزها ترکیب شود (گوجهفرنگی، فلفل دلمه، سوسیس، کالباس، خرما و ...) و هر بار کیفیتی کاملا جدید را به وجود بیاورد. زندگی با نیمرو بد نمیگذرد. نیمرو درعین سادگی بسیار انعطاف پذیر است و به طور نسبی خیلی دیر آدم را خسته میکند.
هر نیمرو با یک شوک (شکستن یک پوسته) و در پی آن با یک ریزش آزاد از درون به برون (وقتی زرده و سفیده از پوسته بیرون میآیند و روی تابه میریزد) پخته (بیان) میشود. نیمرو نمونهای ناب است از هنر اکسپرسیونیستی. یا بهتر بگوییم یک اکسپرسیونیسم انتزاعی واقعی (یک شوک، یک ریزش، دو رنگ. دایرهها را به یاد بیاورید).
نیمرو بیشک ترکیب است: روغن و تخممرغ و نمک و نان. با این حال نیمرو یک چیز واحد است، یک عنصر مطلق (مقایسه کنید با قرمه سبزی). نیمرو با وجود اینکه فقط تخممرغ نیست، فقط تخممرغ است و بس: فرآوری در اوج خلوص (روغن). تکثر در اوج یکپارچگی (تخم مرغ به مثابه مفهوم مرکزی). تزیین در اوج سادگی (نمک). و خورده شدنی کاملا عملکردی (نان). نمونهای ناب از هنر مینیمال.
در پخته شدن هر نیمرو، یک تابهی (شرایط محیطی) داغ دخیل است (تابه = ساختار). نیمرو هشداری واقعیاست در مورد چیزی که بوردیو «تحلیل برون متنی آثار فرهنگی و هنری» مینامد. توجه به تاثیر عوامل بیرون از متن بر متن. شکل نیمرو همانقدر که تابع نحوهی شکستن پوسته و ریزش سفیده و زرده است، تابع منطق بیرونی ماهیتابهی داغ هم هست.
فراتر ازین نیمرو یک تکنولوژی است در معنای «خالص» آن. یک تکنولوژی مطلق. نیمرو در طول زمان تکامل پیدا نمیکند. بشر یا بلد است نیمرو درست کند یا بلد نیست. هیچ حالت برتر و تکامل یافتهتری را نمیتوان برای یک نیمروی متعالی تعیین کرد. نیمرو یک «تکنولوژی وجودی» است.
نیمرو بر خلاف غذاهای دیگر، سخت به اسارت سرمایهداری در میآید. کم رستورانی پیدا میشود که نیمرو بفروشد. نیمرو بیگانه نمیشود و بیگانه نمیکند. نیمرو برخاسته از میل محض است. گرسنگی محض. گرسنگی بدون تشریفات. گرسنکی نه به عنوان یک «نبودن» در معده و نه به عنوان یک «فقدان». گرسنگی به عنوان «بودنِ» یک نبودن در معده. گرسنگی به عنوان یک «دارایی». نیمرو آنتی-اودیپ است. گرسنهی نیمرو بودن از جنس هوس است. از جنس میلی بیرحم. نیمرو اسطورهی مقاومت است.
نیمرو نه به عوام تعلق دارد، نه به نخبگان و به این ترتیب نیمرو تقابل میان Low culture وHigh culture را از میان برمیدارد.
و سرانجام اینکه نیمرو فراسوی منطق سنتی/مدرن حرکت میکند (برخلاف آبگوشت). در دنیای مدرن غذاهای سنتی کمکم جای خود را به غذاهــــــای تولید انبوه شدهی مدرن (Fast Food-Art-Culture-Life) میدهند، اما نیمرو با وجود اینکه به یک معنی پدیدهایست کاملا سنتی، به راحتی و عمیقا با منطق دنیای مدرن گره خورده است. تمام پیتزافروشیهای جهان هم برای رقابت با نیمرو ناتوان به نظر میرسند. نیمرو رقیب ندارد. نیمرو بهترین غذای دنیاست:
مستقیم پیش می رفت.با گام هایی نامطمئن! هنوز هم با تردید هایش دست و پنجه نرم می کرد.فکر نمی کرد روزی فرا برسد که او هم قبای دیگران را بر تن کند و پرده ایی سیاه به روی چشمانش بکشد.ولی اشتباه می کرد.معصومیت دوران کودکی با گذر دقایق از او دور و دورتر می شد واو هر روز بیشتر در قالب بزرگسالی فرو می رفت وحال که وارد این وادی شده بود حتی چشمانش هم به روی بعضی حقایق بسته شده بود!.همه چیزش را با کودکی اش گم کرده بود دیگر نمی توانست کدورت ها را با یک شکلات یا یک لبخند ساده فراموش کند.چشمانش را معصومانه به صورت مخاطبش بدوزد و در طلب خواسته هایش اشک بریزد و پا برزمین بکوبد! وهر آنچه را که خواست بی پروا بیان کند و بزرگترهای عاقل را با سخنان به ظاهر کودکانه اش که واقعیت پاک دوران کودکی را نشان می دهدبخنداند.دنیایی ساده،پاک،دوست داشتنی و دست نیافتنی!!!
وحال که به رفتار ثانیه قبلش می اندیشید و رفتار مغرورانه ایی که در مقابل آن پسر بچه ایی که مشغول دست فروشی بودو......از خودش می پرسید ایا این عدالت است؟مگر آن کودک چند سال داشت که به خاطر اندکی پول از این سن در قالب بزرگسالی فرو رفته بود! دروغ های کودکانه پسرک به یادش آمد و قلبش به خاطر تمام این تفاوت های نابرابر فشرده شد.تا چه زمان باید با چنین صحنه هایی روبرو می شد؟تا کی با گوش هایش حرف هایی می شنید و با چشم هایش چیزهایی می دید که با واقعیت فاصله ها داشت.تا کی باید نقاب به صورت می زد وتظاهر به چیز هایی می کرد که هیچ کدام نبود؟ای کاش روزی فرا می رسید که همه با هم صادق بودند.هیچ کس از نشان دادن شخصیت واقعی خودش واهمه نداشت.ای کاش روزی فرا می رسید که همه برای خودشان،تنها برای خودشان زندگی می کردند وای کاش.....
نمی دونم از کجا شروع کنم واز چی بگم وازکدوم ای کاش هایی که تو قلبم تلنبار شده حرف بزنم.فقط می تونم بگم چی می شه از حالا به بعد یه کم هم شده تو قالب بچگی هامون فرو بریم .دنیایی داشته باشیم که در عین بزرگ بودن پاک ومعصومانه باشه اما فکر نمی کنم به این زودی ها بشه همچین روزی رو دید.
هنوز دشواری را نشنیده بودم که به راه افتادم وجاده از خودم می گذشت وهمچنان که زمان از گرده کمند هزاران تسمه می کشید من می رفتم.از دشواری که امکان مرورش نیست.گویا جدولی است که حل شده باشد.
تو هدف نبودی ومن رقابت نبودم، هرگز
شاید اگر می دانستم کجا ایستاده ام،رفتنم از خود،خودی که پر از بی راه بود،آسان تر می نمود.این جا که منم زمان آن نیست که بتوان تنظیمش کرد،گویا هیچ نمانده است.
سرگردانی هست.ولی پاسخی نداردیاپاسخ را من نمی یابم.
انگار عشق است همین که اثباتم از اوست.
بی مخاطبی ام آن قدر وقت ندارد که اگر زمان بایستدوسلام کند لبخندی بزند
تو اما آن فرزند زمان خودت که از خواب های من جلوتر است.
کسی برای من نیست واگر نه خطاب این همه بی مخاطبی نیست.
تو حسرت آن چیزی که نداری ومن حسرتی که خود نمی دانمش/نمی شمارمش.
اقلیمی است در من که هوایش بی فصلی است و رجعتی که اگر ممکن باشد ابدیت را به اندوه شروقی خواهد برد شایسته خاموشی.
آن قدر عاشقم که تماشایت کنم اما دقایقی که نداری و ندارم که صبر کنم.
اصلا تو در روایت خطی من .....،تو نیستی که روستاییان فطرت نیازموده شان را در تابش چشمانت به تماشا می گذارندوهمه هر چه اساطیر طلایی دارند در تو مدفون می کنند که بی کاشف بماند.
روزگار اگر باقی بود آنچنان می نوشتمت تا همه کوهستان ها از آن تو باشد چنان که چون فراز آیی از خود آسمان بلندتر شوی.
تویی که نگاهت واژه هایند وحریمی که تودر آنی ومی باید باشی تنها شایسته توست.
امکان دوباره میلاد مرا احیا کن.
تو اما سخن وتملکی ناممکن هستی ودر هجای ادا نشده که توقف هیچ کس در آن حادثه نخواهد بود.
در زمینی که،ابزار آن همه سزاواری نبود تا سرشت خدایگان را برتابد.
واینی که در توست بی سواست وسلامتت را درختان اقتدار تضمین می کنند.
ومن در این شگفتم وتامل می کنم که تو ،تو نیستی که تبسمت بشارت بهار می داد وطنین صدایت شگفتی رستاخیز بود یا می توانست باشد.صدایی که دیگر هرگز نخواهم شنید.
رستاخیز تو.
رستاخیز حکماتت،که دیگر سروده نخواهد شد.
***************************************************************
میعاد.
از گذشته می آیی
با خاطرات کهنه سال کودکی وآوای خیس قدم ها
چند سال گذشته است؟
شکوفه های آسمان را بشمار
از خواب اول که بگذری
در حریر سبز
دنباله های پیراهن های پولک دوز من است که می گذرد.
چند سال آخر،چند سال؟!
شکوفه های پیراهن مرا بشمار
از خواب آخر که بگذری
در حریر شب
دنباله های پیراهن توست که می گذرد.
دنیا آنقدر بزرگ نیست
می توانی به راه خویش روی
بر نیمکتی سنگی بنشینی
کتیبه های کهن را
برای ماه بخوانی پیراهنت را
که روزی
دکمه های نیلوفری داشت
سمت تاریکی بیاویزی
گاهی،ماهی هانیز
راه خانه راگم می کنند
موسیقی گام هایت
سالهاست در ذهنم مرور می شود
به سادگی از کنار همین شهر رد می شوی
بی آنکه ببینی اینجا ایستاده ام
***********************************
چقدر سبد نگاهت خالی است
کاش مرا کال می پذیرفتی!
می دانم دیر کرده ام.می دانم خیابان ها تمام شده اندوپاهای من هنور نرسیده اند.می دانم بنفشه های پارسال دیگر بر نمی گردندوعقربه ها حتی یک ثانیه هم منتظر نمی مانند.
پاره های روحم روی دفترم،فرش کهنه ام ونان ها افتاده است.هر چه جستجو می کنم نمی توانم نام تو را لمس کنم.هر چه دستم را دراز می کنم نمی توانم ستاره ایی بچینم....
باور کن دل من اتفاقی نیست.می توانی از گل سرخی که در ترانه هایم شکفته اند بپرسی.می توانی از همه رهگذرانی که در پیاده روهای دلتنگی زیر باران مانده اند بپرسی یا نه از اولین پرنده ای که فردا بیدار می شود.
من سالهاست که تورا می شناسم.شبی همراه یک شهاب کوچک بر پشت بام خانه تو افتادم.هر روز صدایم را در بوته های یاس پنهان می کردم وتوبی آنکه مرا بشناسی از حیاط گه می گذشتی صدایم را می بوییدی.کاش می توانستم باز هم سالها در باغچه ایی که روبه روی توست ساکن باشم شاخه در شاخه میخک ها ورازقی ها به تو صبح به خیر بگویم.
وقتی نگاهم می کنی،حرف هر چه هست در دهانم منجمد می شود.باور کن من یک شعر ناتمامم که از آسمانی دیگر به زمین افتاده ام واگر روزی نام تو در کنارم بنشیند غزلی خواهم شد که ..........
می دانم دیر کرده ام،خیابان ها تمام شده اندوتو پشت یک درخت مدیترانه ایی سکوت کرده ایی. دهانم در اندوه غرق شده است.به اشک هایی که در قلبم لانه کرده اند می گویم تو را صدا کنند!
*************************************************************
باران که ببارد،از پرستو می پرسم
این همه سال کجا بودی؟
بعد دستهایت را
که به سرودی هزار ساله می ماند
نشانش می دهم
ودشنه های باستانی را
یکی یکی از گلویش بیرون می آورم
باور کن ،باران که ببارد
حرفی برای گفتن پیدا می کنم.
************************************************
نامت تصویریست بدیهی
که هیچ ارسطویی به درکش نمی رسد!
************************************************
دوباره آمد از ره،قبیله پاییز
غریبه!فصل سفر،فصل کوچ شده برخیز
تمام وسعت این شهر،غرق خون شده است
برو...برو،تواز این ورطه جنون آمیز
غریبه!چاره دردت فقط غزل خوانی است
غزل بخوان وبه یاد گذشته ها اشک بریز
من از عبور تمامی فصل ها سیرم
واز طلوع وغروب ستاره ها هم نیز
تمام فصل دلم تکه تکه از غم توست
بگو به غیر سوختنم چه چاره ایست؟عزیز!
......
وحافظ از غم تو با من چنین می گفت
”که در مقام رضا باش واز قضامگریز“
سفر به خیر مسافر!خدانگهدارت
برو ...برو تواز این ورطه جنون آمیز
......