خلوت ذهن

آمد وخلوت ذهنم رافروپاشید . آرام آمد ولی گوشه گوشه قلبم راتصاحب کرد . خاطرم هست زمستان رفته بود و هوا بهاری بود .

او آمد و باغبان دل من شد.دلم راسرخ تر از شقایق و سبزتر ازدرختان بهاری کرد. روح خسته ام راجلابخشید. قلب بیمارم را مداوا کرد.

خاطرم هست که ارام آمد ولی هنگام رفتن او توفانی به پاکرد. توفانی به وسعت خرابی یک دل . توفانی که بهاررازمستان کرد ودرآخرتنهاچیزی که باقی ماند ذهنی بود که بیمار از رفتن او بود .

                                                                

                                                                  ****************

شب بارانی

ازکنارت من گذشتم تاتوشایدبی وفایی های خود رابه یاد آری که چطوردر آن شب بارانی هرچه بین ما بود راسیاه کردی و باران باهمه پاکی اش نتوانست سیاهی دلت را پاک کند وتو چطور آن همه زیبایی رانمی دیدی که آن طور در اطراف ما چادرزده بود

بیاهرچه رادیده ایم    هر چه را شنیده ایم     و   هرچه را گفته ایم

فراموش کنیم ودوباره اطرافمان را زیبا ببینیم

بیا همدیگررا دوست داشته باشیم که مابرای دوست داشتن آفریده شده ایم.

بهتی در پس در تنها مانده بود

 

 

حرفام تکراری شده.نوشته هام رنگ و بوی قدیمش رو ازدست داده.دلم گرفته.می خوام گریه کنم.نه اصلا دلم می خواد زار بزنم.می خوام تموم وجود صدات کنم.خدایا می شنوی؟یکی از بنده هات یه گوشه این زمین تو یه نقطه دور دور داره صدات می کنه.صدامو می شنوی؟خیلی چیزاهست که می خوام ازت بپرسم.خیلی چیزا!احساس می کنم از درون گم شدم.دارم خیلی چیزا رو ازدست می دم. چیزایی که یه روز بهشون اعتقادداشتمواین خیلی بده.خیلی بد!درست نمی گم؟اگرصدامو می شنوی جوابمو بده.دلم می خواد بدونم .بفهمم.می خوام از خودم شروع کنم.کمکم کن.دارم خودمو گم می کنم و این یعنی تو رو هم گم خواهم کرد.!!!ای کاش بچه بودم.ای کاش کوچیک بودم.اون موقع ها گم کردن برام یه چیز ساده بود نه یه معمای پیچیده!مثلا گم کردن مداد تراش!پاک کن!نهایت یه جامدادی با تموم مداداش!!!ولی حالا گرفتار بدترین نوعش شدم.از کجا شروع کنم؟از چی بگم؟اصلا...یه تومار سوال دارم.احتیاج هست به زبون بیارم؟تو می دونی مگه غیراز اینه که از رگ گردن به بنده هات نزدیکتری؟راه از کدوم وره؟تو یه مارپیچ گم شدم..............

  «                  شاید زندگی ام در جای گمشده ایی نوسان داشت

ومن انعکاسی بودم                          که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد

ودر پایان همه رویا ها در سایه بهتی فرو می رفت

من در پس درتنها مانده ام                همیشه خودم را در پس درتنها دیده ام

گویی وجودم در پای این در جا مانده است                                در گنگی آن ریشه داشت

آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟

در اتاق بی وزن انعکاسی سرگردان بود                  ومن در تاریکی خوابم برده بود

در ته خوابم خودم را پیداکردم                                             واین هوشیاری خلوت خوابم را آلود

آیا این هوشیاری خطای تازه من بود؟

در تاریکی بی آغاز و پایان                              فکری در پس در تنها مانده بود

پس من کجا بودم؟                                           حس کردم جایی به بیداری می رسم

همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم

آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟

در اتاق بی روزن                             انعکاسی نوسان داشت

پس من کجا بودم؟                            در تاریکی بی آغازو بی پایان

بهتی در پس در تنها مانده بود.                       »   «سهراب سپهری»                                

 

دست اشک

بارها افسرده و تنها برای اینکه غم جز صبحدم راز نمی گوید روی به صحرا می کنم و عنان دل را به دست اشک می سپارم تا آن هنگام که دست لطیف تو اشکم را بخشکاند وگونه های سوزان مرا نوازش کند.

عزیزکم! این رادریافته ام لحظه ایی که در خواب هستم از همیشه به تونزدیکترم.ای کاش این خواب یکباره به خواب جاودان بپیوندد وشیرینی دیدارها بی آنکه تلخی هجران بیداری در پی داشته باشد درجهان ابدی عشق و صفا جاودانه ادامه یابد.

محبوبم! خورشید باهمه درخشندگی و جلایش در پایان هرروز ناپدید می شود وجایش را به تاریکی شب می سپارد اما آفتاب عشق تودرآسمان دل من می درخشد واین اولین روزی است که شبی به دنبال ندارد.

کسی برای من نیست.اگر نه خطاب این همه بی مخاطبی نیست

با خود می گفتم صبر.روزی با دستانی پر از دوستی؛مهر؛عشق و زندگی به سویش خواهم رفت وان را در دستانش خواهم کاشت.می خواستم حیاتم را تقدیمش کنم که حیاطی دوباره به من بخشید.صداقت را در نگاهم ندید!شوق را در صدایم نخواند!اشتیاقم را نفهمید!ندانست که فقط در کنار او خندانم .چرا در مقابل  خطایم پارا در مسیر غروب گذاشت.رفت تا طلوعی دیگر در مقابل دیدگانم قد علم نکند!برایش سبزینه روزهای خوش بهاری رابه همراه می بردم.ولی تقدیر نخواست.نگذاشت و ان را به زردی روزهای سرد پاییز در آورد.می دانم گناهکارم ولی از او گلایه مندم که صداقت آمیخته با غرورم در هم شکست و نخواست بداند .بشنود.او آرزوهایم را به دست باد سپرد و مرا که با دستانی عاشق دوباره به سویش پرگشودم در بایابان تنهایی رها ساخت.بال هایم را شکست و مرا بدون هیچ پشتوانه در قلب بی کسی به خودم واگذاشت و اکنون در وادی تنهایی سرگردانم.گیج و گنگ در بیابان بی کسی به دور سراب وجودم می چرخم.می چرخم تااین اسیر راازاین زندان تن رها سازم.

می گردم ولی راه را نمی بابم.به نور نمی رسم.کلیدقفس تنهایی ام را نمی یابم وآن کلید تنها به دست.........

آیا روزی را خواهم دید که آرزوهای از دست رفته ام به سویم بال گشایند ومن آنها راباتمام وجود دربرکشم وسعادت را ببینم همان طور که آرزویش را دارم......................

تولدم مبارک

امروز که به تقویم نگاه کردم دیدم ای دل غافل یک سال دیگه هم گذشت و هیچی به هیچی.ما چقدر راحت ثانیه هامون رو از دست می دیم.انگار زمان عجله داره .شایدم یکی دنبالش کرده.روزها می گذرن و جای خودشون رو به هفته ها ؛ماه ها؛فصل ها و......سالها می دن.به همین راحتی ۲۳سال گذشت.تو یه چشم به هم زدن.انگار همین دیروز بود که با بچه ها تو کوچه بازی می کردم.قایم موشک؛لیله؛خاله بازی و ..........حالا چی؟چند سال بعد چی؟حتما تا چشم به هم بزنم وقت رفتنم هم رسیده.دنیاست دیگه چه سخت بگیریم چه آسون می گذره.اصلا فراموش کرده بودم امروز ۲ بهمنه و روز تولد من!!!!!! می خوام این پست رو برای خودم بنویسم تا یادم نره امروز چه احساسی دارم.معمولا آدم ها روز تولدشون خوشحالن اما نمی دونم چرا تا فهمیدم روز تولدمه دلم گرفت !!!! از خودم می پرسم چرا؟زهرا چرا باید این احساس رو داشته باشی؟شاید چون هنوز نتونستم اون فکری که تو مغزم هست رو پیاده کنم.شایدم هنوز هم روزهای زندگیم رو به شوخی و خنده می گذرونم!!!!!بد نیست یه ذره جدی با خودم برخورد کنم.زهرا این تو بمیری ها از اون تو بمیری ها نیست.بچه جان بسته.یه کم جدی باش.دیگه داری بزرگ می شی!!!.((فراموش نکن به خودت چه قولی دادی.)) تا سال دیگه باید یه چیز درست و حسابی بنویسی.نه مثل اولی یه نوشته دست سوم.می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟ یه چیز نو.یه چیز جدید.باید بتونی حرفات رو بزنی.می فهمی ؟

خدایا نمی دانم تلاطم امواج زندگی مرا به کدامین سو خواهد برد وبا چه موانعی برخورد خواهم کردو به کدامین دریا خواهم پیوست اما به خوبی می دانم سرنوشت دریادلان آبی به وسعت آسمان هاست.

 

حس می کنی در انزوای خودسکوت مرگباراشک ها را؟!!!

تو از آفتاب دوری ومن ازتو.من این سکوت را؛این فاصله را؛سالهاست می شناسم.حتی وقتی شاپرک ها در سوگ بهار می مردند وبرگ ها دیرزمانی زیرپای شب خردمی شدندوباغ خواب جوانه ها را می دید.من بارها در تنهایی باغ گریسته ام.من دست های پرواز را در میان هق هق باران جسته ام.

کاش می شد ازاین باغ کوچید.یاس ها می گویند:دور نیست آن روز که بتوان با نیلوفرها پیچید و باقاصدک ها خواند.آری آن روز نزدیک است

حسرت

صدایی از درون به او نهیب می زد:(ای ابله !ای دیوانه!نابغه!!!بچه شدی؟!)شایدم خر شدی!آره یه دراز گوش!

احساس بدی داشت .انگار قدش کوتاه شده بود و دست و پایش داراز!شاید گوش هایش هم در حال دراز شدن بود!دست و پایش که تا سم شدن راه درازی نداشت!!!سلانه سلانه خود را به آینه رساند.چشمانش را به هم فشرد از نگریستن به خود وحشت داشت.می ترسید آدم دیگری را درون آینه ببیند.آدمی با گوش های دراز!او فقط بازی کرده بود یک بازی وحشتناک.همه چیز از یک شوخی شروع شد و حالا زندگی اش به آن شوخی بسته بود.نه راه پس داشت و نه راه پیش!پشت پنجره ایستاد اگر می خواست تا مرگ راه درازی نبود اگر خود را به ساختمان روبه رویی می رساند و با یک شیرجه ...در آن صورت مغز پر اندیشه اش همانند یک هنوانه متلاشی می شد و جهان از داشتن نابغه ایی چون او محروم !!!نه او این را نمی خواست.چه فکر کرده بود.چه دیده بود و چه شنیده بود.....حالا می فهمید که بازی دوران بزرگسالی و بچگی چقدر متفاوت است!همانند دنیاهایشان!خواسته هایشان و آرزوهایشان.

حسرت روزهای کودکی هیچ وقت رهایش نمی کرد....

به یاد جمله ایی افتاد که روزی در رادیو شنیده بود.اسقفی بر روی سنگ قبرش چنین نوشته است:

در کودکی دلم می خواست دنیا را تغییر دهم اما به سن جوانی که رسیدم دریافتم دنیا بی نهایت بزرگ است پس تصمیم گرفتم سرزمینم را تغییر دهم اما نشد و در سن میانسالی تصمیم گرفتم فقط خانواده ام را تغییر دهم و حال که در بستر مرگم به این نتیجه رسیده ام که ای کاش اول خودم را تغییر می دادم.در آن صورت می توانستم خانواده ام را تغییر دهم و کسی چه می داند شاید می توانستم سرزمینم یا حتی کل دنیا را تغییر دهم.....

همیشه منتظر

همیشه منتظرم.بی آنکه بخواهم یا بفهمم.منتظرم تا روزی تو را ببینم که دیگربار برلب تنهایی هایم روییده ای.هستی و می مانی.منتظرم تاتورابالبانی خندان ببینم.تورا که درمسیر عمرقدم برمی داری وبهمردمانی می نگری که باصورتک های زشت وزیبا؛شاد وخندان به استقبال جشن زندگی می روند وشایدهرجنددقیقه می ایستی وبه عقب نگاه می کنی .در نگاهت می بینم که می خواهی بیایم وعمررادرمسیرجشن زندگی باتوبپیمایم.بیایم تاحصار تنهایی راکه برای خودبافته ام باتمام قدرت بشکافم وهمانند دیگر مردمان بخندم وشادباشم وحالا احساس می کنم آن روز آن قدرها هم دور نیست.........

*************************************************************************

هدیه

پس ازباران آسمان رانگریستم.صاف وصیقلی بود.انگار دستان تردست ماهری اوراازنوساخته بود.آه ستاره ها چه زیبا می درخشند و چه زیبا سخن می گویند.آری.آسمان شهرمان آسمان کویر شده است.آسمانی بی غل وغش وزیبا که ستاره ها در آن سوسو می زنند.ستاره هایی که هرکدام برایم دنیایی سخن دارند ولی آنقدر شمارشان زیاد است که شمارش نتوانم.آه که من چقدر حقیرم که حتی نمی توانم شمارشان کنم.چه رسد به اینکه به درد دلشان گوش دهم.ای کاش می توانستم از زمین پرواز کنم.ای کاش می توانستم به ستاره ها برسم.آنگاه به آنها می گفتم: کدام یک از شما می خواهدیک هدیه شود؟آن زمان یکی از آنها را برمیداشتم وآن رابه عزیزترین کس خود هدیه می دادم.آری این ستاره ایی که در دستانم است را قبل از اینکه از درخشش بایستد به او هدیه می دادم تا برای همیشه بدرخشد....

 

عطر محبوب شب

عطر محبوب شب هوای خانه را دربرگرفته...

بغض سال ها انتظار گلوی تنهاییم راسخت می فشارد.اماهنوز آمدنت را به انتظار نشسته ام...

قرن هاست که چشم به را آمدنت ودر اندیشه حضورت نفس می کشم...به دنبال رد پای تو آواره جاده های انتظار شده ام...به انتظار آمدن تو عبور بی امان فصل ها رامی فشارم...به هوای دیدنت فانوس چشم هایم را به آیینه های شهر هدیه داده ام تا آیینه در آیینه انعکاس حضور تو باشد.

برای آمدنت هر سپیده کوچه پس کوچه های دلم را آب پاشی می کنم تا هیچ غباری سر راهت نماند...

به که بگویم غم هجران تو باهیچ درمان نیست.عقل را فرمان نیست وجای خالیت از چشم ها پنهان نیست.در نبودت شقایق ها جملگی نایاب گشته اند.عمر گل سرخ کوتاه گشته.زمین و آسمان ز ظلمت سیراب گشته است.

چشم های عاشق منتظرند. قلب های صادق با تو با حرفها دارند.دستان نیاز به آسمان بلند شده .همه می خواهند بیایی.باشی وروشنایی ببخشی.پس این چشمان را بیش از این در راهت منتظر نگذار و بیا....

بیا تا فریاد خاموشت آواز جغدک شب را در هم بشکند.

پژواک صدایت تاریکی سکوت آوا را روشنایی بخشد.

موج نگاهت ابهت خروش دریا را از هم بپاشد.

سرمه چشمانت به آبی رودها رنگی تازه بکشد.

گرمای دیدگانت شرم نگاه آهو را چون شراره آتش ذوب کند وقدرت کلامت به مردمان منتظرجهان روحی تازه ببخشد ودستان امیدت امیدت برق شادی رابه روی دیدگان بنشاند.

پس بیا که زمین و آسمان بیقرار لحظه آمدن تواندوبیا تاتمام درختان شهر به یمن قدم هایت سبز شوند.بیا که دیگر بی تو حتی بوی محبوب شب هم مست کننده نیست...

بیا ...به غربت تمام دلتنگی ها ...بیا...

این جمعه هم مثل جمعه های دیگر گذشت و تو چشم هایم را باز چشم به راه گذاشتی....باز

شبیخون

امروز ساعت دیواری اتاقم را شکستم تا عبور تلخ ثانیه ها را دیگر نبینم.

اما می دانم که شبیخون شب رویای بی ثانیه بودن را از من خواهد ربود..........

پسرک گل فروش

 

صدای نرم وآهسته و نرگس در گوشش می پیچید«داداش تولدم اون عروسک خوشگله رو می خری؟»طنین صدای نرگس او را از رفتن منصرف کرد.سر چهار راه ایستاد و دسته های گل را در دستش فشرد.چشمان معصومش به صورت تک تک راننده هایی که پشت چراغ ایستاده بودند خیره می شد.مظلومیتی که در عمق مردمک چشمانش لانه داشت همیشه در وجود تک تک عابرین بی اعتنا رخنه می کرد وآنها را وامی داشت که برای خرید دسته ایی از گل شیشه اتومبیل را پایین بکشند اما هوای سرد آن روز آنها را از خرید منصرف می کرد و نگاه هایش قادر نبود قلب سنگ آنها را نرم کند.با سبز شدن چراغ از خیابان فاصله گرفت وباز چشمش به عروسک کوچکی که در پشت ویترین به او می خندید خیره شد.چشمان عروسک نیرویی تازه به او بخشید واو را برای فروختن گل ها مصمم تر کرد.می دانست تا زمانی که تمام گل ها را نفروشد پول خرید عروسک جور نخواهد شد!پسرک گل فروش آن قدر فریاد زد!آن قدر به چشمان دیگران خیره شد و پا به پای خورشید از این چهارراه به چهارراه دیگر رفت تا هوا تاریک شد و شب هنگام در حالی که دستانش در جیب شلوارش مشتی پول را می فشرد و قلبش از خوشحالی هدیه ایی که می خواست به خواهرش بدهد چون قناری به سینه اش می کوفت در آن هوای سرد خود را به پشت مغازه رساند و هنگامی که پول را از داخل جیبش در می آورد که برای خرید وارد مغازه شود یک جوان به او تنه زد و پول را از دستانش گرفت!وتن خسته و کوچک پسرک را به زمین انداخت و قلب عاشق او را شکست!!!دنیا در برابر دیدگان کودکانه پسرک تیره و تار شد.شادی اش به غم نشست و پاهای ناتوانش که از شوق خستگی را از یاد برده بود دیگر یارای تحمل جسم کوچکش را نداشت.دو زانویش خم شد و همان جا بر روی زمین سیمانی نشست ودقایقی گریست اما وقت برای گریستن نداشت.اشکش را پاک کرد وازجابرخاست .باید به دنبال بهانه ایی می گشت تا بتواند خواهرش را قانع کند زیرا او به خوبی می دانست که برای او ژان وال ژانی وجود ندارد که وقتی مایوس به خانه باز می گردد او را با خرید عروسک غرق شادی کند!