کسی برای من نیست.اگر نه خطاب این همه بی مخاطبی نیست

با خود می گفتم صبر.روزی با دستانی پر از دوستی؛مهر؛عشق و زندگی به سویش خواهم رفت وان را در دستانش خواهم کاشت.می خواستم حیاتم را تقدیمش کنم که حیاطی دوباره به من بخشید.صداقت را در نگاهم ندید!شوق را در صدایم نخواند!اشتیاقم را نفهمید!ندانست که فقط در کنار او خندانم .چرا در مقابل  خطایم پارا در مسیر غروب گذاشت.رفت تا طلوعی دیگر در مقابل دیدگانم قد علم نکند!برایش سبزینه روزهای خوش بهاری رابه همراه می بردم.ولی تقدیر نخواست.نگذاشت و ان را به زردی روزهای سرد پاییز در آورد.می دانم گناهکارم ولی از او گلایه مندم که صداقت آمیخته با غرورم در هم شکست و نخواست بداند .بشنود.او آرزوهایم را به دست باد سپرد و مرا که با دستانی عاشق دوباره به سویش پرگشودم در بایابان تنهایی رها ساخت.بال هایم را شکست و مرا بدون هیچ پشتوانه در قلب بی کسی به خودم واگذاشت و اکنون در وادی تنهایی سرگردانم.گیج و گنگ در بیابان بی کسی به دور سراب وجودم می چرخم.می چرخم تااین اسیر راازاین زندان تن رها سازم.

می گردم ولی راه را نمی بابم.به نور نمی رسم.کلیدقفس تنهایی ام را نمی یابم وآن کلید تنها به دست.........

آیا روزی را خواهم دید که آرزوهای از دست رفته ام به سویم بال گشایند ومن آنها راباتمام وجود دربرکشم وسعادت را ببینم همان طور که آرزویش را دارم......................

نظرات 1 + ارسال نظر
نیما جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:08 ق.ظ http://loverkid.blogsky.com

سلام
فکر کنم من اولی باشم ...
خوشحالم !
حتما ... اگه ایمان داشته باشی حتما اون روز میرسه

من آپ هستم
خوشحال میشم سر بزنی
باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد