دزد

وقتی اولین سیب را از نگاهت دزدیدم

تو آن قدر خوب بودی

که جیب هایم را نگشتی

و من آن قدر هول بودم

که جای سیب دلم را به تو دادم.

علت دروغ گفتن مردها

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه

فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟

جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. (هههههههه

هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب

فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟

" آره " هیزم شکن فریاد زد

فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه

هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به جنیفر لوپز " نه" میگفتم تو میرفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم تو میرفتی و با زن خودم می اومدی و من هم میگفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره

 

گفتگو با خدا

(ریتا استریکلند)
خواب دیدم که در خواب با خدا گفتگویی داشتم.........خدا گفت پس می خواهی با من گفتگو کنی؟.......گفتم اگر وقت داشته باشید.......خدا لبخند زد......وقت من ابدی است.......چه سوالاتی میخواهی از من بپرسی؟.......پرسیدم چه چیز در مورد انسان شما را بیش از همه مورد تعجب قرار میدهد؟........خدا پاسخ داد......اینکه آنها از بودن در دوران کودکی سیر میشوند و عجله دارند زودتر بزرگ شوند......و بعد...... حسرت دوران کودکی را میخورند.......اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول میکنند ......و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.......اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال را از دست میدهند؛آنچنانکه نه در حال زندگی میکنند نه در آینده.......اینکه چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد..و..آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند......و من باز پرسیدم به عنوان خالق انسانها میخواهید آنها چه درسی از زندگی یاد بگیرند؟........خدا با لبخند پاسخ داد......یاد بگیرند نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن کرد.........اما میتوان محبوب دیگران شد......یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند...... یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری داشته باشد؛بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.......یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم؛و سالها وقت لازم دارد تا آن زخم التیام پیدا کند.........با بخشیدن،بخشش یاد بگیرند.........یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند........اما بلد نیستند احساساتشان را ابراز کنند...........یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع نگاه کنند و آن را واحد ببینند..........یاد بگیرند که همیشه لازم نیست دیگران آنها را ببخشند؛بلکه خودشان هم باید خودشان را ببخشند........و یاد بگیرند که من اینجا هستم ..............برای همیشه
**************************************************************
 
 
به هیچ وجه خدا را لمس نکردم
ولی خدایی که قابل لمس باشد دیگر خدا نیست
اگر هر دعایی را هم اجابت کند همین طور
همان جا بود که برای نخستین بار حدس زدم که عظمت دعا بیش از هر چیز
در این نهفته است که پاسخی به ان داده نمیشود
و زشتی سوداگری را به این مبادله راهی نیست
این را هم دریافتم که اموختن دعا- اموختن سکوت است
و عشق فقط از جایی شروع میشود که دیگر
هیچ انتظاری برای گرفتن هیچ چیز وجود نداشته باشد
عشق تمرین نیایش است
و
نیایش تمرین سکوت
 
 
"یادمان نرود زندگی کنیم"
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.دادزد و بد وبیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد،جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:
        عزیزم بدان که یک رزو دیگر را هم از دست دادی!           
تمام روز را به بد و بیره و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق وهقش گفت: اما با یک روز..... با یک روز چه کاری می توان کرد.....؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: 
                                  حالا برو و زندگی کن                               
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود، زندگی از لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد..... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاهداشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود،می تواند بال بزند، می تواند، پا روی خورشید بگذارد و می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما..... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید  و به  آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
    او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود.  
 
 
  
 ********************************************************************************
 
  
بلای آسمانی
 
در قصه ای قدیمی حکایت می کنند، که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور، مردم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خدا قرار گرفتند، خدا بر آن شد که تنبیهی سخت بر آنها مقرر فرماید. تنبیهی سخت تر از آتش، سیل، زلزله و بیماری، تنبیهی که نسلها را سوزانده تر از آتش بسوزاند، بی آنکه کسی بیندیشد یا به آن واقف شود.
پس خداوند دو کلمهء ((دوستت دارم)) را از ذهن وقلب مردم پاک کرد، چنانکه از روز ازل آن کلمات را نشیده و نه گفته و نه احساس کرده باشند. ابتدا همه چیزعادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود، اما بلا کم کم رخ نمود، زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزندش کند، هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را به دیگری واگذارند، آنگاه که انسانها، دو همسایه، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند. زبانها بسته بود و زبانها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه این نیازها بود، از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگیها سیراب نمی شد.
 و بعد...
کم کم سینه ها سرد شد، روابط گسست، و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد، دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت، آدمها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه ای از خود پرسیدند: چه شد ما به اینجا رسیدیم، کدام نعمت از میان ما رخت بربست؟ اندوه امانشان را برید. خداوند دلش به حال این قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند، سوخت و کلمات ((دوستت دارم)) را به قلب و ذهن آنها بازگرداند.......... خدا را شکر ما هنوز می توانیم به یکدیگر بگوییم:
((دوستت دارم)).!!

جزیره

در جزیره ای زیبا تمام حواس , زندگی میکردند, شادی , غم , غرور , عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایقهایشان را اماده و جزیره را ترک کردن. وقتی جزیره به زیره آب رفت ,عشق از ثروت که قایقی با شکوه داشت کمک خواست و گفت:(آیا میتونم با تو همسفر شوم؟) ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و جایی برای تو ندارم. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت:(اجازه بده که با تو بیایم) غم با صدای حزن الود گفت: آه من خیلی ناراحتم ,و احتیاج دارم تنها باشم. عشق سراغ شادی رفت و او را صدا زد,اما او انقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید. آب هر لحظه بالاتر میامد وعشق دیگر ناامید شد, که ناگهان صدایی سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع سوار قایق شد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر به گردن پیرمرد حق دارد. عشق نزد علم رفت و گفت ان پیرمرد کی بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد:(زمان) عشق با تعجب پرسید چرا زمان به من کمک کرد؟؟؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:
((زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است))

سرود آفرینش از کتاب کویر دکتر شریعتی

(ترجمه نسبتا آزلد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی سفر تکوین یکی از دفترهای سبز شاندل.نویسنده وشرق شناس فرانسوی نژاد زاده تونس)

(در آغاز هیچ نبود.کلمه بود وآن کلمه خدا بود.) تورات

وکلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ایی که بداندش چگونه می تواند بود؟وخدا یکی بود وجز خدا هیچ نبود.با نبودن چگونه می توان بودن؟

وخدا بود وبا او عدم.وعدم گوش نداشت.حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم وحرفهایی هست برای نگفتن.حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیارند.حرفهایی شگفت.زیبا واهورایی همین هایند.وسرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.حرف های بیتاب و طاقت فرساکه همچون زبانه های آتشند و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند.کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند.اگر یافتند یافته می شوند...و....در صمیم وجدان او آرام می گیرند واگر مخاطب خویش را نیافتند  نیستند.واگر او را گم کردند.روح را از درون به آتش می کشند و در دمادم حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند وخدا برای نگفتن حرفه های بسیار داشت که در بیکرانگی دلش موج می زد وبیقرارش می کرد وعدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هر کسی گمشده ایی دارد.و خدا گمشده ایی داشت.هر کسی دو تاست وخدا یکی بود.هر کسی به اندازه ایی که احساسش می کنند هست.هر کسی را نه بدانگونه که هست احساس می کنند.بدانگونه که احساسش می کنند هست.

انسان یک لفظ است که بر زبان آشنا می گذرد وبودن خویش را از زبان دوست می شنود.هر کسی کلمه ای است که از عقیم ماندن می هراسد ودر خفقان جنین خون می خورد و کلمه مسیح است.آنگاه که روح القدوس ـ فرشته عشق ـ خود را بر مریم بیکسی بکارت حسن می زند و با یاد آشنا فراموشخانه عدمش را فتح می کند و خالی معصوم رحمش را ـ که عدمی خواهنده.منتظر.محتاج ـ از حضور خویش لبریز می سازد وآنگاه مسیح را که آنجا چشم به راه شدن خویش بیقراری می کند.می بیند.می شناسد.حس می کند و اینچنین مسیح زاده می شود.کلمه هست می شود .در فهمیده شدن می شود ودر آگاهی دیگری به خود آگاهی می رسد.که کلمه در جهانی که فهمش نمی کندعدمی است که وجود خویش را حس می کند و یا وجودی که عدم خویش را .

و در آغاز هیچ نبود.کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد و جبروت نیازمند اراده ایی که در برابرشبه دلخواه رام گردد وغرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند وخدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور اما کسی نداشت.خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند؟

وخدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد؟بودن می خواهد! واز عدم نمی توان خواست و حیات انتظار می کشد و از عدم کسی نمی رسد.

وداشتن نیازمند طلب است و پنهانی بیتاب کشف و تنهایی بیقرار انس و خدا از بودن بیشتر بود واز حیات زنده تر و از غیب پنهان تر واز تنهایی تنهاتر وبرای طلب بسیار داشت  و عدم نیازمند نیست.نه نیازمند خدا.نه نیازمند مهر. نه می شناسد نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد و نه هیچگاه بیتاب می شودکه عدم نبودن مطلق است و خدا بودن مطلق بود.وعدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست و خدا غنای مطلق بود و هر کسی به اندازه داشتن هایش می خواهد.

و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود. وخدا زنده جاوید بود که در کویر بی پایان عدم تنها نفس می کشید.دوست داشت چشمی ببیندش.دوست داشت دلی بشناسدش ودر خانه ایی گرم از عشق روشن از آشنایی استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.

وخدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند.زمین را گسترد و دریا ها را از اشک هایی که در تنهایی ریخته بود پر کرد.وکوه های اندوهش را که در یگانگی دردمندش بر دلش توده گشته بود بر پشت زمین نهاد و جاده ها را ـ که چشم به راهی های بی سو وبی سرانجامش بود ـ بر سینه کوهها و صحرا ها کشید.

واز کبریایی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت و دریچه همواره فرو بسته سینه اش را گشود و آههای آرزومندش را ـ که در آناز ازل به بند بسته بود ـ در فضای بیکرانه جهان رها ساخت.با نیایش های خلوت آرامشسقف هستی را رنگ زد وآرزوهای سبزش را در دل دانه نهاد و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید واز این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید ورنگ عشق را به طلا ارزانی داد و عطر خوش یادهای معطرش را د دهان غنچه یاس ریخت و بر پرده حریر طلوع سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد ودر ششمین روز سفر تکوینش را به پایان برد و با نخستین لبخند هفتمین سحر بامداد حرکت را آغاز کرد:کوهها قامت برافراشتند و رودهای مت از دل یخچال های بزرگ بی آغاز به دعوت گرم آفتاب جوش کردند واز تبعیدگاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و بیتاب دریا ـ آغوش منتظر خویشاوند ـبر سینه دشت ها تاختند و دریا ها آغوش گشودند و ... در نهمین روز خلقت نخستین رود به کناره اقیانوس تنها هند رسید و اقیانوس که از آغاز ازل در حفره عمیقش دامن کشیده بود.چند گامی از ساحل خویش  رودرا  به استقبال بیرون آمد و رود آرام و خاموش خود را ـ به تسلیم و نیاز ـ پهن گستردوپیشانی نوازش خواه خویش را پیش آورد و اقیانوس ـ به تسلیم و نیاز ـ لبهای نوازشگر خویش را پیش آورد و بر آن بوسه زد.واین نخستین بوسه بود.

ودر یا تنهای آواره و فراجوی خویش را در آغوش کشید واورا به تنهایی عظیم و بیقرار خویش  اقیانوس  باز آورد.واین نخستین وصال د. خویشاوند بود.

واین در بست و هفتمین روز خلقت بود.و خدا می نگریست.

سپس طوفان هابر خاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و :

باران ها و باران ها و بارانها.

گیاهان روئیدندو درختان سر بر شانه هم بر خاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله بر داشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه دریاها را پر کردند...و خداوند خدا هر بامدادن از برج مشرق بر بامآسمان بالا می آمد و دریچه صبح را می گشود و با چشم راست خویش جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و ...

هر شامگاهان با چشمی خسته و پلکی خونین از دیواره مغرب فرود می آمد و نومید و خاموش سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو میبرد و هیچ نمی گفت.

وخداوند خدا هر شبانگاه بر بام آسمان بالا می آمد و با چشم چپ خویش جهان را می نگریست و قندیل پروین را بر می افروخت و جاده کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف می آویخت تا در شب ببیند و نمی دید .خشم می گرفت و بیتاب می شد و تیرهای آتشین بر خیمه سیاه شب رها می کرد تا آن بدرد و نمی درید ومی جست و نمی یافت و...

سحر گاهان خسته و رنگ باخته .سرد ونومید .فرود می آمد و قطره اشکی درشت از افسوس بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت.

رودها در قلب دریا ها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق بر می داشتند و جانوران هر نیمه با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول.ودر ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس!ودر ُرینش پهناورش بیگانه.می جست و نمی یافت.آفریده هایش او را نمی توانستند دیدونمی توانستند فهمید.می پرستیدندش اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه آشنا بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است.در جمعیت چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشید.کسی نمی خواست .کسی نمی دید.کسی عصیان نمی کرد.کسی عشق نمی ورزید.کسی درد نداشت...و...

و خداوند خدا برای حرف هایش باز هم مخاطبی نیافت !هیچکس او را نمی شناخت.هیچکس با او انس نمی توانست بست.انسان را آفرید!و این نخستین بهار خلقت بود.

پیله ابریشم

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم .

وصیت نامه داریوش کبیر

اینک که من از دنیا می روم، بیست و پنج کشور جز امپراتوری ایران است و در تمامی این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان درآن کشورها دارای احترام هستند و مردم آن کشورها نیز در ایران دارای احترامند، جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها کوشا باشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنان را محترم شمرد .

اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور دریک زر در خزانه داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد، زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست. البته به خاطر داشته باش تو باید به این حزانه بیفزایی نه این که از آن بکاهی، من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن، زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند، اما در اولین فرصت آن چه برداشتی به خزانه بر گردان .

مادرت آتوسا ( دختر کورش کبیر ) بر گردن من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن .

ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبارها را که از سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن به وجود نمی آید و غله در این انبارها چندین سال می ماند بدون این که فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه بدهی تا این که همواره آذوغه دو یاسه سال کشور در آن انبارها موجود باشد و هر سال بعد از این که غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبارها برای تامین کسری خوار و بار استفاده کن و غله جدید را بعد از این که بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو برای آذوقه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشک سالی شود .

هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافیست، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نا مشروع نمایند نخواهی توانست آنها را مجازات کنی چون با تو دوست اند و تو ناچاری رعایت دوستی نمایی.

کانالی که من می حواستم بین رود نیل و دریای سرخ به وجود آورم ( کانال سوئز ) به اتمام نرسید و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد، تو باید آن کانال را به اتمام رسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آن قدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند .

اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا این که در این قلمرو ، نظم و امنیت برقرار کند، ولی فرصت نکردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی، با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند .

توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده، چون هر دوی آنها آفت سلطنت اند و بدون ترحم دروغگو را از خود بران. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط مکن و برای این که عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند، قانون مالیات را وضع کردم که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ نمایی عمال حکومت زیاد با مردم تماس نخواهند داشت .

افسران و سربازان ارتش را راضی نگاه دار و با آنها بدرفتاری نکن، اگر با آنها بد رفتاری نمایی آن ها نخواهند توانست مقابله به مثل کنند ، اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آن ها این طور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا این که وسیله شکست خوردن تو را فراهم کنند .

امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر چه فهم و عقل آنها بیشتر شود تو با اطمینان بیشتری حکومت خواهی کرد .

همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند .

بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم ، بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار ، اما قبرم را مسدود مکن تا هر زمانی که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی من را آنجا ببینی و بفهمی که من پدرت پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز خواهید مرد زیرا که سرنوشت آدمی این است که بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد ، خواه یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نخواهد ماند، اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی، بگو قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسدت را ببیند.

زنهار، زنهار، هرگز خودت هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر کند، زیرا کسی که مدعیست اگر قضاوت کند ظلم خواهد کرد.

هرگز از آباد کردن دست برندار زیرا که اگر از آبادکردن دست برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت، زیرا قائده اینست که وقتی کشوری آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود، در آباد کردن ، حفر قنات ، احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول قرار بده .

عفو و دوستی را فراموش مکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت، ولی عفو باید فقط موقعی باشد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .

بیش از این چیزی نمی گویم، این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو اینجا حاضراند کردم تا این که بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم مرگم نزدیک شده است .

منبع: اطلاع رسانی آریانا

اگر در دوران جوانی می دانستم که شکوه عظمت زیبایی که به آن عشق می ورزیدم روزی چنین دوباره قلب من را از آن خود می کند وآتشی بر می افروزد که تاابدمرا رنج خواهد داد با چه لذتی چشمان خود دا نابینا می کردم.

میکل آنژ

مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظه ای می نشیند آواز می خواندواحساس می کند که شاخه می لرزد ولی به آواز خواندن ادامه می دهد زیرا مطمئن است که بال و پر داردو

ویکتور هوگو

نیمرو

با خوندن این متن نگاه آدم به نیمرو تغییر می کنه به خصوص از لحاظ اینکه بخوای اونو یک اثر از نوع اکسپرسیونیسم انتزاعی تصور کنیم.

هر نیمرو حاوی یک پیام فلسفی­ مهم است. در هر نیمرو، همان چیزی که بنا بر فهم عمومی، دقیقا باید «تمام­رو» به شمار آورده شود، به طرزی کاملا عجیب «نیمرو» نامیده شده. پس نیمرو حامل این پیام مهم است: تنها چیزی که وجود دارد نیم ­روست. تمام­رو وجود ندارد. رو وجود ندارد: تمام حقیقت همیشه نیمی از حقیقت است و تمام فریب همیشه نیمی از فریب.

دو نیمروی عین هم نمی­توان درست کرد. هیچ دو نیم­رویی در دنیا شبیه به هم نیستند. پس چیز متقارنی در جهان وجود ندارد. امر متقارن وجود ندارد. مرکز تقارنی وجود ندارد (که دو نیم­رو را به تمام­رو تبدیل کند). هویت وجود ندارد (تمام­رو وجود ندارد). تنها رویداد (نیم­رو) است که هست. که دیگر نیست (خورده شد). که رویداد (نیم­روی) دیگر­ی­ست که هست. که دیگر نیست (خورده شد). و همین­طور تا آخر.

(حالا باز) دو نیمروی عین هم نمی­توان درست کرد. هر نیمرو رویدادی یکه است در تاریخ هنر. نیمرو هر بار به شیوه­ای کاملا منحصر به فرد بیان (پخته) می­شود و شکلی کاملا غیرقابل پیش­بینی و خاص به خود می­گیرد (تابه­ = بوم، تخم­مرغ = رنگ، نیمرو = اثر هنری). پختن و خوردن نیمرو نشانه­ی کاملی از آفرینندگی است.

نیمرو یادآوری این نکته است که یک ماهی­تابه توی آشپزخانه چقدر ممکن است از یک تابلوی هنری-تاریخی که از دیوار یک گالری آویزان شده، هنری­تر باشد. نیمرو به این ترتیب ماهیت فریبکارانه­ی تاریخ هنر، شیوه­های آکادمیکِ تولید و نقد هنری و سبک مصرف سرمایه­دارانه­ی هنر در دنیای معاصر (هنر به مثابه کالا و تزیین) را به خوبی افشا می­کند (جلز و ولز = موسیقی اعتراض).

نیمرو پذیرنده است. انواع چیزها را می­توان در نیمرو ریخت. نیمرو این توانایی را دارد که به راحتی با انواع چیزها ترکیب ­شود (گوجه­فرنگی، فلفل دلمه، سوسیس، کالباس، خرما و ...) و هر بار کیفیتی کاملا جدید را به وجود بیاورد. زندگی با نیمرو بد نمی­گذرد. نیمرو درعین سادگی بسیار انعطاف پذیر است و به طور نسبی خیلی دیر آدم را خسته می­کند.

هر نیمرو با یک شوک (شکستن یک پوسته) و در پی آن با یک ریزش آزاد از درون به برون (وقتی زرده و سفیده از پوسته بیرون می­آیند و روی تابه می­ریزد) پخته (بیان) می­شود. نیمرو نمونه­ای ناب است از هنر اکسپرسیونیستی. یا بهتر بگوییم یک اکسپرسیونیسم انتزاعی واقعی (یک شوک، یک ریزش، دو رنگ. دایره­ها را به یاد بیاورید).

نیمرو بی­شک ترکیب است: روغن و تخم­مرغ و نمک و نان. با این حال نیمرو یک چیز واحد است، یک عنصر مطلق (مقایسه کنید با قرمه سبزی). نیمرو با وجود این­که فقط تخم­مرغ نیست، فقط تخم­مرغ است و بس: فرآوری در اوج خلوص (روغن). تکثر در اوج یکپارچگی (تخم مرغ به مثابه مفهوم مرکزی). تزیین در اوج سادگی (نمک). و خورده شدنی کاملا عملکردی (نان). نمونه­ای ناب از هنر مینیمال.

در پخته شدن هر نیمرو، یک تابه­ی (شرایط محیطی) داغ دخیل است (تابه = ساختار). نیمرو هشداری واقعی­است در مورد چیزی که بوردیو «تحلیل برون متنی آثار فرهنگی و هنری» می­نامد. توجه به تاثیر عوامل بیرون از متن بر متن. شکل نیمرو همان­قدر که تابع نحوه­ی شکستن پوسته و ریزش سفیده و زرده است، تابع منطق بیرونی ماهی­تابه­ی داغ هم هست.

فراتر ازین نیمرو یک تکنولوژی است در معنای «خالص» آن. یک تکنولوژی مطلق. نیمرو در طول زمان تکامل پیدا نمی­کند. بشر یا بلد است نیمرو درست کند یا بلد نیست. هیچ حالت برتر و تکامل­ یافته­تری را نمی­توان برای یک نیمروی متعالی­ تعیین کرد. نیمرو یک «تکنولوژی وجودی» است.


نیمرو بر خلاف غذاهای دیگر، سخت به اسارت سرمایه­داری در می­آید. کم ­رستورانی پیدا می­شود که نیمرو بفروشد. نیمرو بیگانه نمی­شود و بیگانه نمی­کند. نیمرو برخاسته از میل محض است. گرسنگی محض. گرسنگی بدون تشریفات. گرسنکی نه به عنوان یک «نبودن» در معده و نه به عنوان یک «فقدان». گرسنگی به عنوان «بودنِ» یک نبودن در معده. گرسنگی به عنوان یک «دارایی». نیمرو آنتی-اودیپ است. گرسنه­ی نیمرو بودن از جنس هوس است. از جنس میلی بی­رحم. نیمرو اسطوره­ی مقاومت است.

نیمرو نه به عوام تعلق دارد، نه به نخبگان و به این ترتیب نیمرو تقابل میان
Low culture وHigh culture را از میان برمی­دارد.

و سرانجام این­که نیمرو فراسوی منطق سنتی/مدرن حرکت می­کند (برخلاف آب­گوشت). در دنیای مدرن غذاهای سنتی کم­کم جای خود را به غذاهــــــای تولید انبوه شده­­­ی مدرن (Fast Food-Art-Culture-Life
) می­دهند، اما نیمرو با وجود این­که به یک معنی پدیده­ایست کاملا سنتی­، به راحتی و عمیقا با منطق دنیای مدرن گره ­خورده است. تمام پیتزافروشی­های جهان هم برای رقابت با نیمرو ناتوان به نظر می­رسند. نیمرو رقیب ندارد. نیمرو بهترین غذای دنیاست: