علت دروغ گفتن مردها

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه

فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟

جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. (هههههههه

هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب

فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟

" آره " هیزم شکن فریاد زد

فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه

هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به جنیفر لوپز " نه" میگفتم تو میرفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم تو میرفتی و با زن خودم می اومدی و من هم میگفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره

 

همیشه منتظر

همیشه منتظرم.بی آنکه بخواهم یا بفهمم.منتظرم تا روزی تو را ببینم که دیگربار برلب تنهایی هایم روییده ای.هستی و می مانی.منتظرم تاتورابالبانی خندان ببینم.تورا که درمسیر عمرقدم برمی داری وبهمردمانی می نگری که باصورتک های زشت وزیبا؛شاد وخندان به استقبال جشن زندگی می روند وشایدهرجنددقیقه می ایستی وبه عقب نگاه می کنی .در نگاهت می بینم که می خواهی بیایم وعمررادرمسیرجشن زندگی باتوبپیمایم.بیایم تاحصار تنهایی راکه برای خودبافته ام باتمام قدرت بشکافم وهمانند دیگر مردمان بخندم وشادباشم وحالا احساس می کنم آن روز آن قدرها هم دور نیست.........

*************************************************************************

هدیه

پس ازباران آسمان رانگریستم.صاف وصیقلی بود.انگار دستان تردست ماهری اوراازنوساخته بود.آه ستاره ها چه زیبا می درخشند و چه زیبا سخن می گویند.آری.آسمان شهرمان آسمان کویر شده است.آسمانی بی غل وغش وزیبا که ستاره ها در آن سوسو می زنند.ستاره هایی که هرکدام برایم دنیایی سخن دارند ولی آنقدر شمارشان زیاد است که شمارش نتوانم.آه که من چقدر حقیرم که حتی نمی توانم شمارشان کنم.چه رسد به اینکه به درد دلشان گوش دهم.ای کاش می توانستم از زمین پرواز کنم.ای کاش می توانستم به ستاره ها برسم.آنگاه به آنها می گفتم: کدام یک از شما می خواهدیک هدیه شود؟آن زمان یکی از آنها را برمیداشتم وآن رابه عزیزترین کس خود هدیه می دادم.آری این ستاره ایی که در دستانم است را قبل از اینکه از درخشش بایستد به او هدیه می دادم تا برای همیشه بدرخشد....

 

عطر محبوب شب

عطر محبوب شب هوای خانه را دربرگرفته...

بغض سال ها انتظار گلوی تنهاییم راسخت می فشارد.اماهنوز آمدنت را به انتظار نشسته ام...

قرن هاست که چشم به را آمدنت ودر اندیشه حضورت نفس می کشم...به دنبال رد پای تو آواره جاده های انتظار شده ام...به انتظار آمدن تو عبور بی امان فصل ها رامی فشارم...به هوای دیدنت فانوس چشم هایم را به آیینه های شهر هدیه داده ام تا آیینه در آیینه انعکاس حضور تو باشد.

برای آمدنت هر سپیده کوچه پس کوچه های دلم را آب پاشی می کنم تا هیچ غباری سر راهت نماند...

به که بگویم غم هجران تو باهیچ درمان نیست.عقل را فرمان نیست وجای خالیت از چشم ها پنهان نیست.در نبودت شقایق ها جملگی نایاب گشته اند.عمر گل سرخ کوتاه گشته.زمین و آسمان ز ظلمت سیراب گشته است.

چشم های عاشق منتظرند. قلب های صادق با تو با حرفها دارند.دستان نیاز به آسمان بلند شده .همه می خواهند بیایی.باشی وروشنایی ببخشی.پس این چشمان را بیش از این در راهت منتظر نگذار و بیا....

بیا تا فریاد خاموشت آواز جغدک شب را در هم بشکند.

پژواک صدایت تاریکی سکوت آوا را روشنایی بخشد.

موج نگاهت ابهت خروش دریا را از هم بپاشد.

سرمه چشمانت به آبی رودها رنگی تازه بکشد.

گرمای دیدگانت شرم نگاه آهو را چون شراره آتش ذوب کند وقدرت کلامت به مردمان منتظرجهان روحی تازه ببخشد ودستان امیدت امیدت برق شادی رابه روی دیدگان بنشاند.

پس بیا که زمین و آسمان بیقرار لحظه آمدن تواندوبیا تاتمام درختان شهر به یمن قدم هایت سبز شوند.بیا که دیگر بی تو حتی بوی محبوب شب هم مست کننده نیست...

بیا ...به غربت تمام دلتنگی ها ...بیا...

این جمعه هم مثل جمعه های دیگر گذشت و تو چشم هایم را باز چشم به راه گذاشتی....باز

گفتگو با خدا

(ریتا استریکلند)
خواب دیدم که در خواب با خدا گفتگویی داشتم.........خدا گفت پس می خواهی با من گفتگو کنی؟.......گفتم اگر وقت داشته باشید.......خدا لبخند زد......وقت من ابدی است.......چه سوالاتی میخواهی از من بپرسی؟.......پرسیدم چه چیز در مورد انسان شما را بیش از همه مورد تعجب قرار میدهد؟........خدا پاسخ داد......اینکه آنها از بودن در دوران کودکی سیر میشوند و عجله دارند زودتر بزرگ شوند......و بعد...... حسرت دوران کودکی را میخورند.......اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول میکنند ......و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.......اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال را از دست میدهند؛آنچنانکه نه در حال زندگی میکنند نه در آینده.......اینکه چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد..و..آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند......و من باز پرسیدم به عنوان خالق انسانها میخواهید آنها چه درسی از زندگی یاد بگیرند؟........خدا با لبخند پاسخ داد......یاد بگیرند نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن کرد.........اما میتوان محبوب دیگران شد......یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند...... یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری داشته باشد؛بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.......یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم؛و سالها وقت لازم دارد تا آن زخم التیام پیدا کند.........با بخشیدن،بخشش یاد بگیرند.........یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند........اما بلد نیستند احساساتشان را ابراز کنند...........یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع نگاه کنند و آن را واحد ببینند..........یاد بگیرند که همیشه لازم نیست دیگران آنها را ببخشند؛بلکه خودشان هم باید خودشان را ببخشند........و یاد بگیرند که من اینجا هستم ..............برای همیشه
**************************************************************
 
 
به هیچ وجه خدا را لمس نکردم
ولی خدایی که قابل لمس باشد دیگر خدا نیست
اگر هر دعایی را هم اجابت کند همین طور
همان جا بود که برای نخستین بار حدس زدم که عظمت دعا بیش از هر چیز
در این نهفته است که پاسخی به ان داده نمیشود
و زشتی سوداگری را به این مبادله راهی نیست
این را هم دریافتم که اموختن دعا- اموختن سکوت است
و عشق فقط از جایی شروع میشود که دیگر
هیچ انتظاری برای گرفتن هیچ چیز وجود نداشته باشد
عشق تمرین نیایش است
و
نیایش تمرین سکوت
 
 
"یادمان نرود زندگی کنیم"
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.دادزد و بد وبیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد،جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:
        عزیزم بدان که یک رزو دیگر را هم از دست دادی!           
تمام روز را به بد و بیره و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق وهقش گفت: اما با یک روز..... با یک روز چه کاری می توان کرد.....؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: 
                                  حالا برو و زندگی کن                               
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود، زندگی از لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد..... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاهداشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود،می تواند بال بزند، می تواند، پا روی خورشید بگذارد و می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما..... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید  و به  آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
    او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود.  
 
 
  
 ********************************************************************************
 
  
بلای آسمانی
 
در قصه ای قدیمی حکایت می کنند، که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور، مردم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خدا قرار گرفتند، خدا بر آن شد که تنبیهی سخت بر آنها مقرر فرماید. تنبیهی سخت تر از آتش، سیل، زلزله و بیماری، تنبیهی که نسلها را سوزانده تر از آتش بسوزاند، بی آنکه کسی بیندیشد یا به آن واقف شود.
پس خداوند دو کلمهء ((دوستت دارم)) را از ذهن وقلب مردم پاک کرد، چنانکه از روز ازل آن کلمات را نشیده و نه گفته و نه احساس کرده باشند. ابتدا همه چیزعادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود، اما بلا کم کم رخ نمود، زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزندش کند، هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را به دیگری واگذارند، آنگاه که انسانها، دو همسایه، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند. زبانها بسته بود و زبانها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه این نیازها بود، از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگیها سیراب نمی شد.
 و بعد...
کم کم سینه ها سرد شد، روابط گسست، و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد، دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت، آدمها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه ای از خود پرسیدند: چه شد ما به اینجا رسیدیم، کدام نعمت از میان ما رخت بربست؟ اندوه امانشان را برید. خداوند دلش به حال این قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند، سوخت و کلمات ((دوستت دارم)) را به قلب و ذهن آنها بازگرداند.......... خدا را شکر ما هنوز می توانیم به یکدیگر بگوییم:
((دوستت دارم)).!!

شبیخون

امروز ساعت دیواری اتاقم را شکستم تا عبور تلخ ثانیه ها را دیگر نبینم.

اما می دانم که شبیخون شب رویای بی ثانیه بودن را از من خواهد ربود..........

جزیره

در جزیره ای زیبا تمام حواس , زندگی میکردند, شادی , غم , غرور , عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایقهایشان را اماده و جزیره را ترک کردن. وقتی جزیره به زیره آب رفت ,عشق از ثروت که قایقی با شکوه داشت کمک خواست و گفت:(آیا میتونم با تو همسفر شوم؟) ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و جایی برای تو ندارم. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت:(اجازه بده که با تو بیایم) غم با صدای حزن الود گفت: آه من خیلی ناراحتم ,و احتیاج دارم تنها باشم. عشق سراغ شادی رفت و او را صدا زد,اما او انقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید. آب هر لحظه بالاتر میامد وعشق دیگر ناامید شد, که ناگهان صدایی سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع سوار قایق شد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر به گردن پیرمرد حق دارد. عشق نزد علم رفت و گفت ان پیرمرد کی بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد:(زمان) عشق با تعجب پرسید چرا زمان به من کمک کرد؟؟؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:
((زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است))

پسرک گل فروش

 

صدای نرم وآهسته و نرگس در گوشش می پیچید«داداش تولدم اون عروسک خوشگله رو می خری؟»طنین صدای نرگس او را از رفتن منصرف کرد.سر چهار راه ایستاد و دسته های گل را در دستش فشرد.چشمان معصومش به صورت تک تک راننده هایی که پشت چراغ ایستاده بودند خیره می شد.مظلومیتی که در عمق مردمک چشمانش لانه داشت همیشه در وجود تک تک عابرین بی اعتنا رخنه می کرد وآنها را وامی داشت که برای خرید دسته ایی از گل شیشه اتومبیل را پایین بکشند اما هوای سرد آن روز آنها را از خرید منصرف می کرد و نگاه هایش قادر نبود قلب سنگ آنها را نرم کند.با سبز شدن چراغ از خیابان فاصله گرفت وباز چشمش به عروسک کوچکی که در پشت ویترین به او می خندید خیره شد.چشمان عروسک نیرویی تازه به او بخشید واو را برای فروختن گل ها مصمم تر کرد.می دانست تا زمانی که تمام گل ها را نفروشد پول خرید عروسک جور نخواهد شد!پسرک گل فروش آن قدر فریاد زد!آن قدر به چشمان دیگران خیره شد و پا به پای خورشید از این چهارراه به چهارراه دیگر رفت تا هوا تاریک شد و شب هنگام در حالی که دستانش در جیب شلوارش مشتی پول را می فشرد و قلبش از خوشحالی هدیه ایی که می خواست به خواهرش بدهد چون قناری به سینه اش می کوفت در آن هوای سرد خود را به پشت مغازه رساند و هنگامی که پول را از داخل جیبش در می آورد که برای خرید وارد مغازه شود یک جوان به او تنه زد و پول را از دستانش گرفت!وتن خسته و کوچک پسرک را به زمین انداخت و قلب عاشق او را شکست!!!دنیا در برابر دیدگان کودکانه پسرک تیره و تار شد.شادی اش به غم نشست و پاهای ناتوانش که از شوق خستگی را از یاد برده بود دیگر یارای تحمل جسم کوچکش را نداشت.دو زانویش خم شد و همان جا بر روی زمین سیمانی نشست ودقایقی گریست اما وقت برای گریستن نداشت.اشکش را پاک کرد وازجابرخاست .باید به دنبال بهانه ایی می گشت تا بتواند خواهرش را قانع کند زیرا او به خوبی می دانست که برای او ژان وال ژانی وجود ندارد که وقتی مایوس به خانه باز می گردد او را با خرید عروسک غرق شادی کند!

آرزوی آخر

پیرزن با قامتی خرد و شکسته در رختخوابش غلت زد.پتو را به گوشه ایی انداخت و به جای خالی همسرش نگریست و گفت:رحیم باز کجا غیبت زده؟

پاهای دردناکش را حرکت داد و به سختی با گرفتن دیوار از جا برخاست .پاهای قوس دارش نیاز به عصا را تمنا می کرد و چشمان کم سویش عصای چوبی را چون خطی تیره در انتهای اتاق نشان کرده بود و قلب همیشه مهربانش باز عزیزترین کسش را طلب می کرد.چادر سیاه را به سر انداخت و عصا زنان خود را به در حیاط رسانید.حال عجیبی داشت .نیرویی عجیب و ناگفتنی او را به سوی در حیاط می راند.احساسش می گفت عزیز کوچکش را بعد از سال ها خواهد دیدنمی دانست بخندد ! بگدید ! یا ...

در پاهایش قدرتی را می دید که در باور خودش نمی گنجید! هیچ دردی احساس نمی کرد.عضلاتش بی حس بود وهر چندقدمهایش کوتاه و آهسته به زمین می رسید اما سریع تر از همیشه به در خانه رسید.به محض گشودن در چهره به چین نشسته همسرش ضاهر شد که می پرسید:    « مریم کجا؟»

اعتنایی نکرد.به ندای دلش گوش داد و به جایی رفت که سالها پیش برای خاطره ساز شد !تنها یک آرزو داشت:«مرگ در قبال دیدن فرزندش را از خدا می خواست!!!»

اما به ناگاه خیالاتش با اسیر شدن عصا در چاله ایی ازآب بال وپر گشود و رفت و او را در دنیایی از واقعیت رها ساخت.دنیایی پر از آدم های بی تفاوت ! قدم هایی که اتوماتیک وار از کنارش می گذشت و مال کسانی بود که چشمشان به روی پیرزنی افتاده بر زمین بسته بود ! اشک به چشمانش آمد و زیر لب گفت:«اگر سعیدم اینجا بود دستم را می گرفت و...»

دستی به سمتش دراز شد و صدایی جوان و روح افزا در گوشش طنین کرد.«مادر دستت رو بده به من »

سرش با حرکتی سریع برگشت و به چهره پسرک جوان خیره شد.سنش را بین بیست تا بیست و پنج تخمین زد.نگاه خیره اش به روی چهره پسرک خیره ماند و قلب رنج کشیده اش در خطوط چهره جوانانه پسر به دنبال رد کودکی می گشت که فرزند او بود ! پاره روحش !بی اختیار پرسید:«اسمت چیه؟»پسرک که همچنان دستش برای کمک دراز بود از سوال پیرزن جا خورد.اما گفت:«سعید.»

قلب پیرزن تیر کشید و آهی جان سوز از دهانش خارج شد.چشمان پسرک؛نوع نگاهش؛خال زیر چانه اش؛هنوز حالات کودکی را حفظ کرده بود و این شباهت داشت آرزوی پیرزن را بر آورده می کرد.........آرزویی که به خاطرتش از خانه بیرون آمده بود..............

سرود آفرینش از کتاب کویر دکتر شریعتی

(ترجمه نسبتا آزلد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی سفر تکوین یکی از دفترهای سبز شاندل.نویسنده وشرق شناس فرانسوی نژاد زاده تونس)

(در آغاز هیچ نبود.کلمه بود وآن کلمه خدا بود.) تورات

وکلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ایی که بداندش چگونه می تواند بود؟وخدا یکی بود وجز خدا هیچ نبود.با نبودن چگونه می توان بودن؟

وخدا بود وبا او عدم.وعدم گوش نداشت.حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم وحرفهایی هست برای نگفتن.حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیارند.حرفهایی شگفت.زیبا واهورایی همین هایند.وسرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.حرف های بیتاب و طاقت فرساکه همچون زبانه های آتشند و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند.کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند.اگر یافتند یافته می شوند...و....در صمیم وجدان او آرام می گیرند واگر مخاطب خویش را نیافتند  نیستند.واگر او را گم کردند.روح را از درون به آتش می کشند و در دمادم حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند وخدا برای نگفتن حرفه های بسیار داشت که در بیکرانگی دلش موج می زد وبیقرارش می کرد وعدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هر کسی گمشده ایی دارد.و خدا گمشده ایی داشت.هر کسی دو تاست وخدا یکی بود.هر کسی به اندازه ایی که احساسش می کنند هست.هر کسی را نه بدانگونه که هست احساس می کنند.بدانگونه که احساسش می کنند هست.

انسان یک لفظ است که بر زبان آشنا می گذرد وبودن خویش را از زبان دوست می شنود.هر کسی کلمه ای است که از عقیم ماندن می هراسد ودر خفقان جنین خون می خورد و کلمه مسیح است.آنگاه که روح القدوس ـ فرشته عشق ـ خود را بر مریم بیکسی بکارت حسن می زند و با یاد آشنا فراموشخانه عدمش را فتح می کند و خالی معصوم رحمش را ـ که عدمی خواهنده.منتظر.محتاج ـ از حضور خویش لبریز می سازد وآنگاه مسیح را که آنجا چشم به راه شدن خویش بیقراری می کند.می بیند.می شناسد.حس می کند و اینچنین مسیح زاده می شود.کلمه هست می شود .در فهمیده شدن می شود ودر آگاهی دیگری به خود آگاهی می رسد.که کلمه در جهانی که فهمش نمی کندعدمی است که وجود خویش را حس می کند و یا وجودی که عدم خویش را .

و در آغاز هیچ نبود.کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد و جبروت نیازمند اراده ایی که در برابرشبه دلخواه رام گردد وغرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند وخدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور اما کسی نداشت.خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند؟

وخدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد؟بودن می خواهد! واز عدم نمی توان خواست و حیات انتظار می کشد و از عدم کسی نمی رسد.

وداشتن نیازمند طلب است و پنهانی بیتاب کشف و تنهایی بیقرار انس و خدا از بودن بیشتر بود واز حیات زنده تر و از غیب پنهان تر واز تنهایی تنهاتر وبرای طلب بسیار داشت  و عدم نیازمند نیست.نه نیازمند خدا.نه نیازمند مهر. نه می شناسد نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد و نه هیچگاه بیتاب می شودکه عدم نبودن مطلق است و خدا بودن مطلق بود.وعدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست و خدا غنای مطلق بود و هر کسی به اندازه داشتن هایش می خواهد.

و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود. وخدا زنده جاوید بود که در کویر بی پایان عدم تنها نفس می کشید.دوست داشت چشمی ببیندش.دوست داشت دلی بشناسدش ودر خانه ایی گرم از عشق روشن از آشنایی استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.

وخدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند.زمین را گسترد و دریا ها را از اشک هایی که در تنهایی ریخته بود پر کرد.وکوه های اندوهش را که در یگانگی دردمندش بر دلش توده گشته بود بر پشت زمین نهاد و جاده ها را ـ که چشم به راهی های بی سو وبی سرانجامش بود ـ بر سینه کوهها و صحرا ها کشید.

واز کبریایی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت و دریچه همواره فرو بسته سینه اش را گشود و آههای آرزومندش را ـ که در آناز ازل به بند بسته بود ـ در فضای بیکرانه جهان رها ساخت.با نیایش های خلوت آرامشسقف هستی را رنگ زد وآرزوهای سبزش را در دل دانه نهاد و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید واز این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید ورنگ عشق را به طلا ارزانی داد و عطر خوش یادهای معطرش را د دهان غنچه یاس ریخت و بر پرده حریر طلوع سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد ودر ششمین روز سفر تکوینش را به پایان برد و با نخستین لبخند هفتمین سحر بامداد حرکت را آغاز کرد:کوهها قامت برافراشتند و رودهای مت از دل یخچال های بزرگ بی آغاز به دعوت گرم آفتاب جوش کردند واز تبعیدگاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و بیتاب دریا ـ آغوش منتظر خویشاوند ـبر سینه دشت ها تاختند و دریا ها آغوش گشودند و ... در نهمین روز خلقت نخستین رود به کناره اقیانوس تنها هند رسید و اقیانوس که از آغاز ازل در حفره عمیقش دامن کشیده بود.چند گامی از ساحل خویش  رودرا  به استقبال بیرون آمد و رود آرام و خاموش خود را ـ به تسلیم و نیاز ـ پهن گستردوپیشانی نوازش خواه خویش را پیش آورد و اقیانوس ـ به تسلیم و نیاز ـ لبهای نوازشگر خویش را پیش آورد و بر آن بوسه زد.واین نخستین بوسه بود.

ودر یا تنهای آواره و فراجوی خویش را در آغوش کشید واورا به تنهایی عظیم و بیقرار خویش  اقیانوس  باز آورد.واین نخستین وصال د. خویشاوند بود.

واین در بست و هفتمین روز خلقت بود.و خدا می نگریست.

سپس طوفان هابر خاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و :

باران ها و باران ها و بارانها.

گیاهان روئیدندو درختان سر بر شانه هم بر خاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله بر داشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه دریاها را پر کردند...و خداوند خدا هر بامدادن از برج مشرق بر بامآسمان بالا می آمد و دریچه صبح را می گشود و با چشم راست خویش جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و ...

هر شامگاهان با چشمی خسته و پلکی خونین از دیواره مغرب فرود می آمد و نومید و خاموش سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو میبرد و هیچ نمی گفت.

وخداوند خدا هر شبانگاه بر بام آسمان بالا می آمد و با چشم چپ خویش جهان را می نگریست و قندیل پروین را بر می افروخت و جاده کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف می آویخت تا در شب ببیند و نمی دید .خشم می گرفت و بیتاب می شد و تیرهای آتشین بر خیمه سیاه شب رها می کرد تا آن بدرد و نمی درید ومی جست و نمی یافت و...

سحر گاهان خسته و رنگ باخته .سرد ونومید .فرود می آمد و قطره اشکی درشت از افسوس بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت.

رودها در قلب دریا ها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق بر می داشتند و جانوران هر نیمه با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول.ودر ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس!ودر ُرینش پهناورش بیگانه.می جست و نمی یافت.آفریده هایش او را نمی توانستند دیدونمی توانستند فهمید.می پرستیدندش اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه آشنا بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است.در جمعیت چهره های سنگ و سرد تنها نفس می کشید.کسی نمی خواست .کسی نمی دید.کسی عصیان نمی کرد.کسی عشق نمی ورزید.کسی درد نداشت...و...

و خداوند خدا برای حرف هایش باز هم مخاطبی نیافت !هیچکس او را نمی شناخت.هیچکس با او انس نمی توانست بست.انسان را آفرید!و این نخستین بهار خلقت بود.