پیله ابریشم

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم .

وصیت نامه داریوش کبیر

اینک که من از دنیا می روم، بیست و پنج کشور جز امپراتوری ایران است و در تمامی این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان درآن کشورها دارای احترام هستند و مردم آن کشورها نیز در ایران دارای احترامند، جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها کوشا باشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنان را محترم شمرد .

اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور دریک زر در خزانه داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد، زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست. البته به خاطر داشته باش تو باید به این حزانه بیفزایی نه این که از آن بکاهی، من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن، زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند، اما در اولین فرصت آن چه برداشتی به خزانه بر گردان .

مادرت آتوسا ( دختر کورش کبیر ) بر گردن من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن .

ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبارها را که از سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن به وجود نمی آید و غله در این انبارها چندین سال می ماند بدون این که فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه بدهی تا این که همواره آذوغه دو یاسه سال کشور در آن انبارها موجود باشد و هر سال بعد از این که غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبارها برای تامین کسری خوار و بار استفاده کن و غله جدید را بعد از این که بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو برای آذوقه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشک سالی شود .

هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافیست، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نا مشروع نمایند نخواهی توانست آنها را مجازات کنی چون با تو دوست اند و تو ناچاری رعایت دوستی نمایی.

کانالی که من می حواستم بین رود نیل و دریای سرخ به وجود آورم ( کانال سوئز ) به اتمام نرسید و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد، تو باید آن کانال را به اتمام رسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آن قدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند .

اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا این که در این قلمرو ، نظم و امنیت برقرار کند، ولی فرصت نکردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی، با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند .

توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده، چون هر دوی آنها آفت سلطنت اند و بدون ترحم دروغگو را از خود بران. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط مکن و برای این که عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند، قانون مالیات را وضع کردم که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ نمایی عمال حکومت زیاد با مردم تماس نخواهند داشت .

افسران و سربازان ارتش را راضی نگاه دار و با آنها بدرفتاری نکن، اگر با آنها بد رفتاری نمایی آن ها نخواهند توانست مقابله به مثل کنند ، اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آن ها این طور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا این که وسیله شکست خوردن تو را فراهم کنند .

امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر چه فهم و عقل آنها بیشتر شود تو با اطمینان بیشتری حکومت خواهی کرد .

همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند .

بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم ، بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار ، اما قبرم را مسدود مکن تا هر زمانی که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی من را آنجا ببینی و بفهمی که من پدرت پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز خواهید مرد زیرا که سرنوشت آدمی این است که بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد ، خواه یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نخواهد ماند، اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی، بگو قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسدت را ببیند.

زنهار، زنهار، هرگز خودت هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر کند، زیرا کسی که مدعیست اگر قضاوت کند ظلم خواهد کرد.

هرگز از آباد کردن دست برندار زیرا که اگر از آبادکردن دست برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت، زیرا قائده اینست که وقتی کشوری آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود، در آباد کردن ، حفر قنات ، احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول قرار بده .

عفو و دوستی را فراموش مکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت، ولی عفو باید فقط موقعی باشد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .

بیش از این چیزی نمی گویم، این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو اینجا حاضراند کردم تا این که بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم مرگم نزدیک شده است .

منبع: اطلاع رسانی آریانا

جلوه تو

درختی است در کوچه

                      کوچه ایی که هر روز

                                              بی تفاوت از آن رو می شوی.

**************************************************

خواب و بیداری

 

چه بود راز آن خواب؟

                      سکوت بود و تو

سبدی گل در کنارت         اما یکی ماند

                                               باقی را به دور انداختی

                           در هولناکی نا کجا......

***************************************************

جلوه تو

 

نامت تصوریست بدیهی

که هیچ ارسطویی به درکش نمی رسد.

**************************************************

راه بی برگشت

 

گفته بودی جاده ایی

و من عابر

اما......

*****************************

مشق شب

 

وقتی خورشید مشق شب راخط زد

دیگر هیچ کس به تاریکی نیندیشید

 

پرواز

پرواز باید کرد

                 دست در دست باد

                                          به زیبایی پرواز پرستو  

                                                                      به سبکبالی بال های پروانه

سفر باید کرد

                  ساده تر از هجرت

                                         چشم در چشم خورشید

                                                                         هم نفس با غروب

                                                                                                 .....

 

اگر در دوران جوانی می دانستم که شکوه عظمت زیبایی که به آن عشق می ورزیدم روزی چنین دوباره قلب من را از آن خود می کند وآتشی بر می افروزد که تاابدمرا رنج خواهد داد با چه لذتی چشمان خود دا نابینا می کردم.

میکل آنژ

مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظه ای می نشیند آواز می خواندواحساس می کند که شاخه می لرزد ولی به آواز خواندن ادامه می دهد زیرا مطمئن است که بال و پر داردو

ویکتور هوگو

فرار

از سروصدای شدیدی که در بیرون اتاق به پا شده بود،چشمانش گشوده شد.خودش را روی تخت نیم خیز کرد،می خواست از جایش برخیزداما...صداها شدیدتر شد.قلبش شروع به زدن کرد.به شدت ترسیده بود.آن روز هرگز گمان نمی کرد آن دادوفریادها شروع دعواهای هر روزه باشد!آن روز به شدت گریست وبعد از آن اشک هایش همیشه برای جاری شدن در نهانخانه چشمانش به انتظار نشست.هرگز فکر نمی کرد عاقبت زندگی آنها اینچنین شودوحال دوسال از جدایی پدر ومادرش می گذشت.آن دو در نهایت سقاوت و بدون هیچ اعتنایی به وجود او،راهشان رااز هم جداکردند.هریکجاده ایی رامقابل خود علم کرد واو شد سنگی بر سر راهشان.هریک اورا به مانند توپی به هم پاس می دادند واودر این دست به دست شدن ها از هم پاشید!پرده ایی اشک چشمانش را پوشاندهمه چیز به سرعت شروع شدوباهمان سرغت خاتمه یافت ودر نهایت نه پدر او را می خواست نه مادر !!پدر که راه دیار غربت مسیرراهش شدوفرزندش شی ایی اضافی!وشوهر جدید مادر او را نمی خواست!این بار سپرده شد به دستان مادر بزرگ.کسی که شب گذشته در اوج پیری وتنهایی جان سپرد!وبارفتنش باز او تنها ماند واین بارتبدیل شد به یک توپ سرگردان!!!که هیچ مقصدی نداشت.مادر مجبور شد او رانزدخودببرد.موجوداضافه بودن غیراز این معنایی داشت؟آخ که چه احساس بدی است سربار بودن واین احساس رابابندبندوجودش حس کرد.خصوصا وقتی شوهر مادرش به خاطر او با مادرش دعوا کرد!رفتن مادربزرگ هرچقدر هم برایش سخت بود اما این حس آخری در گوشش مدام زمزمه می شد.گویی شخصی درست در کنار گوشش فریاد می زد:بیچاره!اضافی!کسی تو رو نمی خواد!تا کی سر بار بودن!پا شو یه کاری بکن.

در نهایت ناامیدی گریه کرد.به هق هق افتاد ام صدا دست بردار نبود.حسی سریع به مانند یک صائقه از درونش گذشت بله اوهم باید راهش راجدامی کرد.یک زندگی مستقل!تنهاراه نجات فرار بود!!!نیمه های شب صلانه صلانه از خانه شد ودیگر هرگز نتوانست بازگردد...وحال در آن گوشه پرت پارک به این می اندیشید که ای کاش برای همیشه سر بار دیگران می ماند ولی عاقبت کارش به اینجا نمی رسید.همه چیزش را باخته بود.همه چیز وتنها راه نجات....روز بعد خورشید که در اوج زیبایی وروشنایی به جایگاه همیشگی اش آمد تنها توانست پیکر جوان دختری رانمایان کند که در اندوه وتنهای بادرد وحشتناک بی عدالتی برای همیشه خفته بود.کسی که گناهش این بود:دوموجود خودخواه هرگز نخواسته بودند او را ببیننذ!وقلب پاک او را در همان دوران لبریز از کینه ونفرت به حال خودش رها کردند تا در تمام ساعات تنهایی با خود خلوت کند وروز به روز بیشتر در سایه افسردگی فرو رود ودر آخر...

می دونم این داستان می تونه چهره واقعی به خودش بگیره.خیلی از داستان ها هستن که در واقعیت اتفاق می افتن اما آرزو دارم که هرگز چنین اتفاقاتی نیفته!!!!!میدونید به چی فکر می کنم ؟چی میشد که هکه آدما فقط یه رو داشتند؟ولی خنده داره چون دست ما دو رو داره پس خودمون هم...

آرزوی پرواز

یکی از آرزوهایش پرنده شدن بود.پرواز کردن وشناور بودن،نه در آبی دریا که در پهنه آسمان ها!رویای کودکی اش بودوحال احساس می کرد می تواند به آرزویش برسد،شب یلدا بود.طولانی ترین شب سال!روزی که همه خانواده دور هم جمع می شدند.آقاجان کتاب حافظ را بر می داشت وفال می گرفت.سال پیش با صدای بلند آرزویش را گفته بود وهمه یکصدا به او خندیده بودند!آقاجان او را محکم در آغوش فشرده بود؛به دختر من نخندید!خودم عید امسال با هواپیما می برمت مشهدتا پرواز کردن راتجربه کنی!

اما آقاجان نماند تا به قولش را وفا کند.او رفت.یکی از روزهای زمستان بار سفرش را بست.رفت ودیگر برنگشت.هر وقت کتاب حافظ را در کتابخانه می دید با دستان کوچکش کتاب را بر می داشت.صفحه ایی باز می کرد ومی داد مادرش بخواند.آخر خودش سواد نداشت.تازه امسال راهی مدرسه شده بود.قرار بود اول عید به همراه آقاجان به مشهد برود.واز آن بالا به شهر و آدم های زیر پایش نگاه کند!واز آن بالاببیند ابرها به چه شکل هستند.همان طور که از پایین می دید؟مثل یک گلوله پنبه؟!

آقا جان رفت.کسی هم قول آقاجان یادش نماند تا دیشب که آقاجان به خوابش آمد وگفت:”دخترم فردا می برمت تا بفهمی پرنده شدن یعنی چی“

آقاجان می خواست به قولش عمل کند.او می توانست پرواز کندوصبح قبل از اینکه به مدرسه برود از مادرش پرسید:بلیط هواپیما خریدین؟قراره بریم مشهد؟

مادر به حرفش خندیدوگفت:دختر بازخیالات ورت داشت!کی گفت می ریم مشهد؟کی گفت بلیط خریدیم؟!!

پس آقاجان چه گفته بود؟مگر قرار نبود پرواز کند؟او که بال نداشت!چشمانش رابست وچهره آقاجان مقابلش جان گرفت وحرفهایش راباگوش جان شنید.بی خیال به نگاه های حیران مادرش،با صدای بلند گفت:اما من امروز پرواز می کنم.حالامی بینید!ومادر باز به اوتشر زده بودوبرادر بزرگش لقب دیوانه را به او داده بود!ولی او می دانست که آقاجان هرگز دروغ نمی گوید.از مادرش خداحافظی کرد وقبل از اینکه از خانه خارج شود به اتاقش رفت.قلکش را برداشت.اندوخته اش را برداشت!!ودرون کیفش مخفی کرد تا مادر آن رانبیندو با احتیاط از خانه خارج شد.می خواست پیش آقاجان برود.او قول داده بود که می تواند مثل پرنده ها پرواز کند!آقاجان قول امروز راداده بود!باید پیشش می رفت واز او کمک می گرفت.دیگر بچه نبود.هفت سال داشت!برای رفتن احتیاج به ماشین داشت.کنار خیابان ایستاد ودست تکان داد.ماشینی نگاه داشت.مردی که پشت فرمان نشسته بود صورت آرامی داشت،یک جور خاص مهربان بود!مردی هم بر روی صندلی کناری نشسته بود که نمی شد گفت شبیه راننده است ولی...از آن دومرد هم ترسید وهم نترسید!!!”می خوام برم پیش آقاجان“”تنهایی!“”من بزرگ شدم.هفت سالمه“”آدرسش رو بلدی؟“آدرس را بلد بود!وخودش تعجب کرد!مرد بدون سوال بیشتر سوارش کرد.پیش آقاجان می رفت .او قول داده بود نه یکبار بلکه دو بار!حتما آقاجان هم منتظرش بود!بله حتما منتظرش بود!به مرد راننده نگریست که بدون هیچ سوالی او را می برد بدون اینکه بپرسد پول دارد یا نه!به کیفش دست کشید.قلکش پر پر بود!

به محض رسیدن دو مرد هم با او پیاده شدندودر کنارش به را افتادند.برگشت و گفت:خودم راه رو بلدم.”ما هم همراهت می یایم.“از آن دو مرد ترسید.از تنهایی و سکوت اطرافش ترسید!اما تا به روبرو نگریست آقاجان را دید.داشت به رویش می خندید.به سویش پر کشید!درست مثل یک پرنده بین زمین وهوا معلق شد.وتازه به اطرافش دقت کرد.دور و بر او خالی نبود!پدر را دید، مادر را دید،برادر و خواهر هایش را دیدو...همین طور کسی را دید که روی دست می بردند.جثه کوچکی داشت.رویش ملافه ایی سفید کشیده شده بود و...به آقاجان نگاه کرد که به قولش وفا کرده بود!چه حس شیرینی داشت!درست مثل یک پرنده سبک بال شده بود.دست در دست آقاجان داده بود وحس شیرین آزادی را با تمام وجود حس می کرد

نیمرو

با خوندن این متن نگاه آدم به نیمرو تغییر می کنه به خصوص از لحاظ اینکه بخوای اونو یک اثر از نوع اکسپرسیونیسم انتزاعی تصور کنیم.

هر نیمرو حاوی یک پیام فلسفی­ مهم است. در هر نیمرو، همان چیزی که بنا بر فهم عمومی، دقیقا باید «تمام­رو» به شمار آورده شود، به طرزی کاملا عجیب «نیمرو» نامیده شده. پس نیمرو حامل این پیام مهم است: تنها چیزی که وجود دارد نیم ­روست. تمام­رو وجود ندارد. رو وجود ندارد: تمام حقیقت همیشه نیمی از حقیقت است و تمام فریب همیشه نیمی از فریب.

دو نیمروی عین هم نمی­توان درست کرد. هیچ دو نیم­رویی در دنیا شبیه به هم نیستند. پس چیز متقارنی در جهان وجود ندارد. امر متقارن وجود ندارد. مرکز تقارنی وجود ندارد (که دو نیم­رو را به تمام­رو تبدیل کند). هویت وجود ندارد (تمام­رو وجود ندارد). تنها رویداد (نیم­رو) است که هست. که دیگر نیست (خورده شد). که رویداد (نیم­روی) دیگر­ی­ست که هست. که دیگر نیست (خورده شد). و همین­طور تا آخر.

(حالا باز) دو نیمروی عین هم نمی­توان درست کرد. هر نیمرو رویدادی یکه است در تاریخ هنر. نیمرو هر بار به شیوه­ای کاملا منحصر به فرد بیان (پخته) می­شود و شکلی کاملا غیرقابل پیش­بینی و خاص به خود می­گیرد (تابه­ = بوم، تخم­مرغ = رنگ، نیمرو = اثر هنری). پختن و خوردن نیمرو نشانه­ی کاملی از آفرینندگی است.

نیمرو یادآوری این نکته است که یک ماهی­تابه توی آشپزخانه چقدر ممکن است از یک تابلوی هنری-تاریخی که از دیوار یک گالری آویزان شده، هنری­تر باشد. نیمرو به این ترتیب ماهیت فریبکارانه­ی تاریخ هنر، شیوه­های آکادمیکِ تولید و نقد هنری و سبک مصرف سرمایه­دارانه­ی هنر در دنیای معاصر (هنر به مثابه کالا و تزیین) را به خوبی افشا می­کند (جلز و ولز = موسیقی اعتراض).

نیمرو پذیرنده است. انواع چیزها را می­توان در نیمرو ریخت. نیمرو این توانایی را دارد که به راحتی با انواع چیزها ترکیب ­شود (گوجه­فرنگی، فلفل دلمه، سوسیس، کالباس، خرما و ...) و هر بار کیفیتی کاملا جدید را به وجود بیاورد. زندگی با نیمرو بد نمی­گذرد. نیمرو درعین سادگی بسیار انعطاف پذیر است و به طور نسبی خیلی دیر آدم را خسته می­کند.

هر نیمرو با یک شوک (شکستن یک پوسته) و در پی آن با یک ریزش آزاد از درون به برون (وقتی زرده و سفیده از پوسته بیرون می­آیند و روی تابه می­ریزد) پخته (بیان) می­شود. نیمرو نمونه­ای ناب است از هنر اکسپرسیونیستی. یا بهتر بگوییم یک اکسپرسیونیسم انتزاعی واقعی (یک شوک، یک ریزش، دو رنگ. دایره­ها را به یاد بیاورید).

نیمرو بی­شک ترکیب است: روغن و تخم­مرغ و نمک و نان. با این حال نیمرو یک چیز واحد است، یک عنصر مطلق (مقایسه کنید با قرمه سبزی). نیمرو با وجود این­که فقط تخم­مرغ نیست، فقط تخم­مرغ است و بس: فرآوری در اوج خلوص (روغن). تکثر در اوج یکپارچگی (تخم مرغ به مثابه مفهوم مرکزی). تزیین در اوج سادگی (نمک). و خورده شدنی کاملا عملکردی (نان). نمونه­ای ناب از هنر مینیمال.

در پخته شدن هر نیمرو، یک تابه­ی (شرایط محیطی) داغ دخیل است (تابه = ساختار). نیمرو هشداری واقعی­است در مورد چیزی که بوردیو «تحلیل برون متنی آثار فرهنگی و هنری» می­نامد. توجه به تاثیر عوامل بیرون از متن بر متن. شکل نیمرو همان­قدر که تابع نحوه­ی شکستن پوسته و ریزش سفیده و زرده است، تابع منطق بیرونی ماهی­تابه­ی داغ هم هست.

فراتر ازین نیمرو یک تکنولوژی است در معنای «خالص» آن. یک تکنولوژی مطلق. نیمرو در طول زمان تکامل پیدا نمی­کند. بشر یا بلد است نیمرو درست کند یا بلد نیست. هیچ حالت برتر و تکامل­ یافته­تری را نمی­توان برای یک نیمروی متعالی­ تعیین کرد. نیمرو یک «تکنولوژی وجودی» است.


نیمرو بر خلاف غذاهای دیگر، سخت به اسارت سرمایه­داری در می­آید. کم ­رستورانی پیدا می­شود که نیمرو بفروشد. نیمرو بیگانه نمی­شود و بیگانه نمی­کند. نیمرو برخاسته از میل محض است. گرسنگی محض. گرسنگی بدون تشریفات. گرسنکی نه به عنوان یک «نبودن» در معده و نه به عنوان یک «فقدان». گرسنگی به عنوان «بودنِ» یک نبودن در معده. گرسنگی به عنوان یک «دارایی». نیمرو آنتی-اودیپ است. گرسنه­ی نیمرو بودن از جنس هوس است. از جنس میلی بی­رحم. نیمرو اسطوره­ی مقاومت است.

نیمرو نه به عوام تعلق دارد، نه به نخبگان و به این ترتیب نیمرو تقابل میان
Low culture وHigh culture را از میان برمی­دارد.

و سرانجام این­که نیمرو فراسوی منطق سنتی/مدرن حرکت می­کند (برخلاف آب­گوشت). در دنیای مدرن غذاهای سنتی کم­کم جای خود را به غذاهــــــای تولید انبوه شده­­­ی مدرن (Fast Food-Art-Culture-Life
) می­دهند، اما نیمرو با وجود این­که به یک معنی پدیده­ایست کاملا سنتی­، به راحتی و عمیقا با منطق دنیای مدرن گره ­خورده است. تمام پیتزافروشی­های جهان هم برای رقابت با نیمرو ناتوان به نظر می­رسند. نیمرو رقیب ندارد. نیمرو بهترین غذای دنیاست:

چشمان غرور

مستقیم پیش می رفت.با گام هایی نامطمئن! هنوز هم با تردید هایش دست و پنجه نرم می کرد.فکر نمی کرد روزی فرا برسد که او هم قبای دیگران را بر تن کند و پرده ایی سیاه به روی چشمانش بکشد.ولی اشتباه می کرد.معصومیت دوران کودکی با گذر دقایق از او دور و دورتر می شد واو هر روز بیشتر در قالب بزرگسالی فرو می رفت وحال که وارد این وادی شده بود حتی چشمانش هم به روی بعضی حقایق بسته شده بود!.همه چیزش را با کودکی اش گم کرده بود دیگر نمی توانست کدورت ها را با یک شکلات یا یک لبخند ساده فراموش کند.چشمانش را معصومانه به صورت مخاطبش بدوزد و در طلب خواسته هایش اشک بریزد و پا برزمین بکوبد! وهر آنچه را که خواست بی پروا بیان کند و بزرگترهای عاقل را با سخنان به ظاهر کودکانه اش که واقعیت پاک دوران کودکی را نشان می دهدبخنداند.دنیایی ساده،پاک،دوست داشتنی و دست نیافتنی!!!

وحال که به رفتار ثانیه قبلش می اندیشید و رفتار مغرورانه ایی که در مقابل آن پسر بچه ایی که مشغول دست فروشی بودو......از خودش می پرسید ایا این عدالت است؟مگر آن کودک چند سال داشت که به خاطر اندکی پول از این سن در قالب بزرگسالی فرو رفته بود! دروغ های کودکانه پسرک به یادش آمد و قلبش به خاطر تمام این تفاوت های نابرابر فشرده شد.تا چه زمان باید با چنین صحنه هایی روبرو می شد؟تا کی با گوش هایش حرف هایی می شنید و با چشم هایش چیزهایی می دید که با واقعیت فاصله ها داشت.تا کی باید نقاب به صورت می زد وتظاهر به چیز هایی می کرد که هیچ کدام نبود؟ای کاش روزی فرا می رسید که همه با هم صادق بودند.هیچ کس از نشان دادن شخصیت واقعی خودش واهمه نداشت.ای کاش روزی فرا می رسید که همه برای خودشان،تنها برای خودشان زندگی می کردند وای کاش.....

نمی دونم از کجا شروع کنم واز چی بگم وازکدوم ای کاش هایی که تو قلبم تلنبار شده حرف بزنم.فقط می تونم بگم چی می شه از حالا به بعد یه کم هم شده تو قالب بچگی هامون فرو بریم .دنیایی داشته باشیم که در عین بزرگ بودن پاک ومعصومانه باشه اما فکر نمی کنم به این زودی ها بشه همچین روزی رو دید.