تولدی دوباره

هنوز دشواری را نشنیده بودم که به راه افتادم وجاده از خودم می گذشت وهمچنان که زمان از گرده کمند هزاران تسمه می کشید من می رفتم.از دشواری که امکان مرورش نیست.گویا جدولی است که حل شده باشد.

تو هدف نبودی ومن رقابت نبودم،     هرگز

شاید اگر می دانستم کجا ایستاده ام،رفتنم از خود،خودی که پر از بی راه بود،آسان تر می نمود.این جا که منم زمان آن نیست که بتوان تنظیمش کرد،گویا هیچ نمانده است.

سرگردانی هست.ولی پاسخی نداردیاپاسخ را من نمی یابم.

انگار عشق است همین که اثباتم از اوست.

بی مخاطبی ام آن قدر وقت ندارد که اگر زمان بایستدوسلام کند لبخندی بزند

تو اما               آن فرزند زمان خودت که از خواب های من جلوتر است.

کسی برای من نیست واگر نه خطاب این همه بی مخاطبی نیست.

تو حسرت آن چیزی که نداری ومن حسرتی که خود نمی دانمش/نمی شمارمش.

اقلیمی است در من که هوایش بی فصلی است و رجعتی که اگر ممکن باشد ابدیت را به اندوه شروقی خواهد برد شایسته خاموشی.

آن قدر عاشقم که تماشایت کنم اما دقایقی که نداری و ندارم که صبر کنم.

اصلا تو در روایت خطی من .....،تو نیستی که روستاییان فطرت نیازموده شان را در تابش چشمانت به تماشا می گذارندوهمه هر چه اساطیر طلایی دارند در تو مدفون می کنند که بی کاشف بماند.

روزگار اگر باقی بود آنچنان می نوشتمت تا همه کوهستان ها از آن تو باشد چنان که چون فراز آیی از خود آسمان بلندتر شوی.

تویی که نگاهت واژه هایند وحریمی که تودر آنی ومی باید باشی تنها شایسته توست.

امکان دوباره میلاد مرا احیا کن.

تو اما سخن وتملکی ناممکن هستی ودر هجای ادا نشده که توقف هیچ کس در آن حادثه نخواهد بود.

در زمینی که،ابزار آن همه سزاواری نبود تا سرشت خدایگان را برتابد.

واینی که در توست بی سواست وسلامتت را درختان اقتدار تضمین می کنند.

ومن در این شگفتم وتامل می کنم که تو ،تو نیستی که تبسمت بشارت بهار می داد وطنین صدایت شگفتی رستاخیز بود یا می توانست باشد.صدایی که دیگر هرگز نخواهم شنید.

رستاخیز تو.

رستاخیز حکماتت،که دیگر سروده نخواهد شد. 

 

***************************************************************

میعاد.

از گذشته می آیی

با خاطرات کهنه سال کودکی وآوای خیس قدم ها

چند سال گذشته است؟

شکوفه های آسمان را بشمار

از خواب اول که بگذری

در حریر سبز

دنباله های پیراهن های پولک دوز من است که می گذرد.

چند سال آخر،چند سال؟!

شکوفه های پیراهن مرا بشمار

از خواب آخر که بگذری

در حریر شب

دنباله های پیراهن توست که می گذرد.

دکمه های نیلوفری

دنیا آنقدر بزرگ نیست

می توانی به راه خویش روی

بر نیمکتی سنگی بنشینی

کتیبه های کهن را

برای ماه بخوانی            پیراهنت را

                                          که روزی

دکمه های نیلوفری داشت

سمت تاریکی بیاویزی

گاهی،ماهی هانیز

راه خانه راگم می کنند

درخت ایستادن

موسیقی گام هایت

سالهاست در ذهنم مرور می شود

به سادگی از کنار همین شهر رد می شوی

بی آنکه ببینی اینجا ایستاده ام

***********************************

چقدر سبد نگاهت خالی است

کاش مرا کال می پذیرفتی!

آرام ترازخواب درختان

می دانم دیر کرده ام.می دانم خیابان ها تمام شده اندوپاهای من هنور نرسیده اند.می دانم بنفشه های پارسال دیگر بر نمی گردندوعقربه ها حتی یک ثانیه هم منتظر نمی مانند.

پاره های روحم روی دفترم،فرش کهنه ام ونان ها افتاده است.هر چه جستجو می کنم نمی توانم نام تو را لمس کنم.هر چه دستم را دراز می کنم نمی توانم ستاره ایی بچینم....

باور کن دل من اتفاقی نیست.می توانی از گل سرخی که در ترانه هایم شکفته اند بپرسی.می توانی از همه رهگذرانی که در پیاده روهای دلتنگی زیر باران مانده اند بپرسی یا نه از اولین پرنده ای که فردا بیدار می شود.

من سالهاست که تورا می شناسم.شبی همراه یک شهاب کوچک بر پشت بام خانه تو افتادم.هر روز صدایم را در بوته های یاس پنهان می کردم وتوبی آنکه مرا بشناسی از حیاط گه می گذشتی صدایم را می بوییدی.کاش می توانستم باز هم سالها در باغچه ایی که روبه روی توست ساکن باشم شاخه در شاخه میخک ها ورازقی ها به تو صبح به خیر بگویم.

وقتی نگاهم می کنی،حرف هر چه هست در دهانم منجمد می شود.باور کن من یک شعر ناتمامم که از آسمانی دیگر به زمین افتاده ام واگر روزی نام تو در کنارم بنشیند غزلی خواهم شد که ..........

می دانم دیر کرده ام،خیابان ها تمام شده اندوتو پشت یک درخت مدیترانه ایی سکوت کرده ایی. دهانم در اندوه غرق شده است.به اشک هایی که در قلبم لانه کرده اند می گویم تو را صدا کنند!

*************************************************************

باران که ببارد،از پرستو می پرسم

این همه سال کجا بودی؟

بعد دستهایت را

که به سرودی هزار ساله می ماند

نشانش می دهم

ودشنه های باستانی را

یکی یکی از گلویش بیرون می آورم

باور کن ،باران که ببارد

حرفی برای گفتن پیدا می کنم.

************************************************

نامت تصویریست بدیهی

که هیچ ارسطویی به درکش نمی رسد!

************************************************

سفربه خیرمسافر

        

دوباره آمد از ره،قبیله پاییز

غریبه!فصل سفر،فصل کوچ شده برخیز

تمام وسعت این شهر،غرق خون شده است

برو...برو،تواز این ورطه جنون آمیز

غریبه!چاره دردت فقط غزل خوانی است

غزل بخوان وبه یاد گذشته ها اشک بریز

من از عبور تمامی فصل ها سیرم

واز طلوع وغروب ستاره ها هم نیز

تمام فصل دلم تکه تکه از غم توست

بگو به غیر سوختنم چه چاره ایست؟عزیز!

......

وحافظ از غم تو با من چنین می گفت

”که در مقام رضا باش واز قضامگریز“

سفر به خیر مسافر!خدانگهدارت

برو ...برو تواز این ورطه جنون آمیز

......            

دنیایی پرازسکوت

خیابان مقابلش رارد کرد مثل هزاران بار دیگر.اما نه،این بار فرق می کرد.سرچهارراه چیزی در وجودش تغییر کرد.یک اتفاق تازه،شیرین ودوست داشتنی!تمام هوش وحواسش راسر چهارراه در کنار آن دختر زیبا رو جاگذاشته بود!کسی که ممکن بود دیگرهرگزاورانبیند.اما نه،دختر با تمام غریبه بودنش آشنابود!گویی اورا می شناسد.از کنارش گذشت.سعی کرد بی تفاوت باشد اما هر چه کردنتوانست بر خودش مسلط شود.پاهایش او را یاری نمی کردند.چند قدم بیشتر نتوانست برداردبه عقب برگشت.دختر از چهارراه گذشته بود.با حالت دو،خودش را به کنارش رساند.ولی نمی دانست چه باید بگوید!باخودش کلنجاررفت تا توانست بگوید” ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟“دخترک هیچ حرکتی نکرد.انگار وجود هیچ کس رادرکنارش احساس نمی کرد!گویی در عالمی دیگر می زیست.چمله اش را تکرار کرد.اماباز اتفاقی نیفتاد.انگار هجای هیچ حرفی به گوش دختر نمی رسید!این بارراهش راسدکرد.نتیجه داد،چشمان مخموروزیبای دخترک به صورتش دوخته شد وباز هیچ کلامی زده نشد.فقط یک تای ابروی دختر بالا رفت وسرش به علامت سوال چندبار تکان خورد.

 می شه چندلحظه وقتتون روبگیرم؟" دخترک بدون هیچ کلام دستش به داخل کیفش رفت،کاغذومدادی بیرون آوردونوشت:”فکرنمیکنم حالادیگه مایل باشید وقتتون رو به من بدید!“ودستش رابه روی گوش هایش گذاشت ولبخندی تلخ به لب آورد ورفت.

آن تکه کاغذ امادردستان جوان همچنان دیده می شد ونگاهش همچنان درپی قدم های دخترک بودودرذهنش سعی می کرد دنیایی بدون صدا را تجربه کند...

"تاحالا شده به جای اینکه به زمین وزمان گیربدیم ،بشینیم فکرکنیم چه چیزایی داریم که دیگرون ندارن؟یکی ازدوستان من ناشنواست.نمی شنوه واین یعنی نمی تونه حرف هم بزنه.هرجابره باید یکی ازدوستان حرفارو روی یک کاغذ بنویسه واون بخونه ویادداشت برداری کنه!هروقت اونو می بینم با خودم می گم خدایا شکرت به خاطر تمام اون چیزایی که به مادادی."

رویایی ترین روز زندگی ام

با مدادرنگی روز آمدنت را نقاشی می کنم وجاده های رفتنت را خط خطی!

کسی برای من نیست.بیا غلط های زندگی ام را به من بگو وزیراشتباهاتم را خط بکش.

بودنت مثل دریایی مرا در بر می گیرد.آنجا که تو هستی ،ماهی ها هم نمی توانند بیایند چه رسد به من............!!!

کدام صبح می آیی؟ کدام چمدان مال توست؟کدام دست تورا به من می رساند؟کدام روز مال من می شوی؟بیا که درد دلم را فقط تو می فهمی.

فراموشی

با قدم های من راه می رود

مردی که دستانش را               

در جیب بارانی اش جا گذاشته

وچشمانش را پشت قاب عینک

به هر کس می رسد             سر تکان می دهد.

وهر گاه با نام کوچک من صدایش می زنند

برمی گردد

وهمیشه پشت در،یادش می افتد

کلید را در جیب بارانی من جا گذاشته و مرا در خیابان!

هیچ دستمالی به یادگارنگذار

کمکم نامت از روی زخم هایم پاک می شود

روزی که آمدی فقط یک جرقه بود

وخیال کردی که وسعت آتش

به سمت زخم های من است

می دانستم  به یادت نمی ماند

که آتش شبیه یک بازی

روزی از روی زخم هایم می پرد

روزی که می روی

هیچ دستمالی به یادگار نگذار

زخم هایم می خواهند کمی زندگی کنند.